راين جهاني از زيبايي - هزارمظهراستقامت







سواد زندگي - در دوران دانشجويي، پنيرتان را از يخچال مشترک خوابگاه کش رفته اند؟ راستش را بگوييد آن سال ها با ديدن شيشه مرباي هويج متعلق به يکي از دانشجويان، بي آن که به او بگوييد، کمي از آن را نخورده ايد؟!

نه شما "" بوديد و نه آن دانشجو يا دانشجوياني که پنيرتان را يواشکي برداشته بودند. اگر به جاي پنير يا مربا، داخل يخچال "پول" ديده بوديد، آن را بر نمي داشتيد و آن دانشجويان هم همين طور.

اين، موضوعِ آزمايش دکتر دن آريلي است که در زمينه اقتصاد رفتاري پژوهش مي کند. او در تعدادي از يخچال هاي خوابگاه دانشجويي دانشگاه MIT آمريکا 6 بسته کوکاکولا قرار داد. همه نوشابه ها ظرف 72 ساعت توسط دانشجويان برداشته شدند. آريلي در ادامه به جاي نوشابه، پول در يخچال ها گذاشت. همان دانشجوياني که نوشابه ها را برداشته و خورده بودند، به پول ها دست نزدند و سرانجام خود دکتر آريلي، پول ها را جمع کرد.

او آزمايش هاي بيشتري انجام داد. مثلاً در يک آزمايش به دانشجويان تعدادي سوال دادند؛ به آنها گفته شد به ازاي هر پاسخ صحيح، مبلغي پول نقد مي گيرند. به گروه ديگر گفته شد در قبال هر پاسخ صحيح، ژتوني مي گيرند و مي توانند آن ژتون را در همان اتاق، به پول نقد تبديل کنند. نکته اين بود که هر دانشجو، خودش تعداد پاسخ هاي صحيح اش را مي شمرد و به ممتحن اعلام مي کرد و بر اساس خوداظهاري، «پول» يا «ژتون قابل تبديل به پول» مي گرفت.*

فکر مي کنيد دانشجويان کدام گروه بيشتر مرتکب تقلب شدند؟ دانشجوياني که قرار بود پول بگيرند، کمتر تقلب کردند ولي گروه ديگر با ناراستي، نمرات خود را بيش از واقعيت اعلام کردند.

علت اين است: انسان ها نسبت به "پول" حساسيت بيشتري دارند و اگر درستکار باشند، هرگز به "پول" ديگران تعدي نمي کنند اما اين حساسيت در قبال اشياء ديگري که آنها نيز ارزش پولي دارند، کمتر مي شود؛ شايد اسم اين پديده را بتوان "ي ملايم" گذاشت. آزمايش دانشجويان و پول و ژتون را مرور کنيد: وقتي قرار بود "پول" بگيرند، کمتر تقلب مي کردند ولي وقتي قرار بود "ژتون" بگيرند بيشتر تقلب کردند و حال آن که مي دانستند مي توانند آن ژتون ها را در همان اتاق تحويل دهند و در مقابلش پول بگيرند.
 





پيشنهاد فردي:
به عنوان يک انسان درستکار، حواس تان به اين باشد که ممکن است در قبال اموال غير پولي ديگران، حساسيت کمتري داشته باشيد و ناخودآگاه به حقوق آنها تعدي کنيد.

مثلاً وقتي حواس رئيس تان نيست، ممکن نيست يواشکي از جيب اش 10 هزار تومان برداريد (اصلاً در شأن شما نيست و حتي فکر کردن به آن هم توهين آميز است) اما بارها و بارها از تلفن اداره براي کار شخصي تان استفاده کرده ايد در حالي که تلفن همراه تان روي ميزتان قرار داشت. در واقع با اين کار، از جيب مديرتان حتي بيش از 10 هزار تومان نيز براي تلفن هاي شخصي تان برداشت کرده ايد اما غير مستقيم.

شما ممکن نيست از حسابداري شرکت تان 5 هزار تومان پول برداريد ولي به راحتي يک دسته کاغذ را به خانه مي بريد.

مثال هاي ديگر: کارگري که پولي را مستقيم نمي د ولي کم کاري مي کند، مسافري که از پتوي مسافرتي که داخل پرواز به او داده اند خوشش آمده و آن را درون کيفش مي گذارد، يک مشتري که کتي را مي خرد و از آن خوشش نمي آيد و آن را بدون کندن اتيکت به فروشنده بر مي گرداند ولي نمي گويد که وقتي کت دستش بوده، گوشه اي از آن به لبه ميز گرفته و نخ کش شده است، ناشري که کتاب ديگري را بدون اجازه اش چاپ مي کند و . دهها مثال ديگر.

يادمان باشد که هر آنچه ارزش مالي دارد، درست مانند خود پول است و همان طور که در قبال پول و ي آن، حساس هستيم درباره ديگر چيزهايي که ارزش پولي دارند نيز حساس باشيم. 

پيشنهاد سازماني:
به عنوان صاحب يک کار و کسب، ساز و کارهاي سازماني را طوري بچينيد که مراقبت از اموال سازمان نيز همانند مراقبت هاي پولي به رسميت شناخته شود. به ياد داشته باشيد که بسياري از انسان هاي درستکار و شريف، در برابر اموال ديگران به اندازه پول ديگران حساس نيستند. يک آمار نشان مي دهد که زيان وارده از محل تقلب در بازگرداندن لباس ها به فروشگاه هاي لباس فوشي، از کل خرده ي ها در آمريکا بيشتر است.  

پيشنهاد تربيتي:
به فرزندان خود، حفظ حقوق ديگران را به طور مشخص و با تعيين مصداق ها و گفتن مثال ها ياد دهيد؛ به آنها بگوييد که هر آنچه مشخصاً متعلق به خودشان نيست، اعم از پول و اشياء ديگر، قطعاً متعلق به ديگري است و تنها با اجازه مشخص صاحبان آنها مي توانند از آنها استفاده کنند. 


* کتاب نابخردي هاي پيش بيني پذير ؛ نوشته دن آريلي ، ترجمه رامين رامبد ، انتشارات مازيار





بسياري از محققان بر اين باورند که صبح زود از خواب بيدار شدن، بازدهي کار و فعاليت شما را بالا مي‌برد.




 


چرا سحرخيزي کامروايي مي‌آورد؟

 از قديم گفته‌اند: «سحرخيز باش تا کامروا باشي». اين تنها يک عبارت ساده نيست بلکه تحقيقات زيادي انجام شده که در همه آنها مزيت‌هاي سحرخيز بودن به اثبات رسيده است.


محققان به تازگي اعلام کرده‌اند که بيدار شدن در ساعت 4 صبح، روز را پربارتر مي‌کند. اما راز اين ساعت چيست که محققان بر آن تأکيد مي‌کنند؟



  1. در ابتدا تغيير ساعت و بلند شدن از رختخواب دشوار است اما به مرور ساعت بيولوژيک بدن به اين ساعت عادت مي‌کند و روي آن تنظيم مي‌شود. زنگ کردن ساعت يا گوشي موبايل هم مي‌تواند به شما کمک کند. در روز اول بارها در رختخواب غلط مي‌زنيد تا بيدار شويد. روز بعد، چند هشدار زماني را به فاصله دو دقيقه‌اي از هم تنظيم مي‌کنيد و سرانجام به زور زنگ چندباره ي گوشي، از رختخواب دل مي‌کنيد.

  2. صبح‌ زود بيدار شدن حس خوبي دارد. گاهي حتي با بيدار شدن در ساعت 6 صبح هم کارها روي روال پيش نمي‌روند و باز هم کارهاي زيادي انجام نشده باقي مي‌مانند. اما ساعت 4 که بيدار شويم، انگار روز کش مي‌آيد و کلي زمان براي انجام بسياري از کارها داريم.

  3. ساعت 4 صبح گويي زماني جادويي است. ساعت‌هاي اول صبح واقعا شگفت‌انگيزند. بيدار شدن پيش از برندگان و حتي طلوع آفتاب حسي درون آدمي زنده مي‌کند که انگار چيز غيرمنتظره‌اي به دست آورده‌ايم؛ دنياي مرموزي که در آن آسمان هنوز تاريک است، سکوتش شگفت‌انگيز است و حتي هوا نيز آرام‌تر است.

  4. صبح زود بيدار شدن، شما را براي يک روز پرکار آماده مي‌کند. تنهايي صبح‌هاي زود، سلاحي رمزآلود است؛ به ويژه آنهايي که از جمع گريزانند و به دنبال تنهايي مي‌گردند يا آنقدر مشغله دارند که مي‌خواهند يک ساعت هم که شده براي خودشان باشند، قهوه‌اي بنوشند و به کارهاي شخصي خود رسيدگي کنند.

  5. اگر زودتر از همه از خواب بيدار شويد، کارهاي زيادي براي انجام خواهيد داشت. خيلي از چيزهايي که در طول روز مزاحم‌اند و باعث حواسپرتي مي‌شوند، در ابتداي صبح و در آن سکوت رؤيايي وجود ندارند و به راحتي مي‌توانيد به کارهايتان برسيد. صبح زود بيدار شدن رمز موفقيت بسياري از انسان‌هاي موفق دنياست؛ به عنوان مثال،  تيم کوک، مدير اجرايي اپل هر روز ساعت 3:45 صبح بيدار مي‌شود.

  6. صبح زود بيدار شدن شما را رمان نويس نمي‌کند اما خلاقيت را در شما بيدار مي‌کند. «ادنا او براين»، رمان‌نويس ايرلندي هميشه صبح‌ها داستان مي‌نوشت چون معتقد بود که انسان در صبح‌هاي زود، به ناخودآگاه خود که منبع الهام است، نزديک‌تر مي‌شود. اما او تنها کسي نبود که به اين شيوه عمل مي‌کرد بلکه بسياري از نويسندگان بزرگ دنيا صبح‌هاي زود شروع به نوشتن مي‌کردند. صبح‌هاي زود فکرهاي خلاقانه زيادي را در طول روز در شما جاري مي‌سازد.

  7. بسياري از گناهان شب‌ها رخ مي‌دهند و اين دقيقا زماني است که بيشتر افراد به تماشاي تلويزيون، غذا خوردن يا حتي خريد مشغول‌اند. اما افراد سحرخيز، شب‌ها زودتر به رختخواب مي‌روند؛ بنابراين از انجام بسياري از خطاها دور مي‌مانند.



آن زمان چاپ کارت عروسي مرسوم نبود و الا بايد به جاي عبارت «به صرف شيريني و شام» مي نوشتند: «به صرف افطار و شيريني».




 


جشن عروسي امام خميني چگونه شکل گرفت؟

از خواندن خطبه عقد تا شب يا روز تولد حضرت امام حسن مجتبي (ع)، تعدادي از اقوام نزديک براي افطار در خانه آقاي ثقفي مي ماندند تا به قول معروف هفت شبانه روز جشن عروسي بگيرند و البته شب آخر که جشن اصلي بود تعداد آنها از حدود شصت تا هفتاد نفر نمي کرد که برخي از آنها خدمتکاران بودند.


از خانواده داماد دو برادر، حاج مسيب خدمتکار آقاي هندي، آن افسر ارتشي که براي خواستگاري همراه شده بود. از دوستان مشترک: آقاي شاه آبادي و همسرش، آيت الله سيد رضا تقوي و همسرش، سيد احمد و خانواده اش، سيد صادق و خانواده اش و بقيه همگي از خانواده عروس.


البته اگر آيت الله کاشاني و خانواده هم دعوت بودندکه بعيد است دعوت نشده باشند، جزء همسايگان خانواده عروس تلقي مي شدند.


آن زمان چاپ کارت عروسي مرسوم نبود و الا بايد به جاي عبارت «به صرف شيريني و شام» مي نوشتند: «به صرف افطار و شيريني». چرا تعداد مهمانان کم بود؟آيا چون مخارج شام شب عروسي با داماد است؟ نه! چون هزينه افطار و شام را هم خازن الملوک عهده دار شده بود. علت آن را کسي نپرسيده است و فقط با حدس و گمان مي توان عللي براي آن يافت. شايد يک علت اينکه بسياري از اقوام مادر و مادربزرگ که تا چندي پيش از اين، وصلت را به سخره مي گرفتند، روي آمدن به مجلس عروسي را نداشتند و نيز عده اي ديگر همچنان بر مخالفت هم پاي مي فشردند و نيز شايد چون از خانواده داماد افراد زيادي نيامده بودند، خانواده عروس ملاحظه کرده و فقط افراد خيلي نزديک را دعوت کردند. علت ديگر مي تواند سردي هوا باشد که نمي شد مهمانان را در حياط جاي داد و اتاق ها هم براي چيدن سفره افطار گنجايش زيادي نداشت.


خازن الملوک دايه اش محيا خانم و دختر دايه اش عذرا خانم را با يکي دو نفر ديگر فرستاده بود تا در خانه اي که آسيد احمد يافته بود هم جهيزيه را بچينند و هم بساط پذيرايي را براي آمدن عروس و داماد و همراهان آماده کنند. آن شب ها طولاني بود و در قسمت نه شايد هم بزن و بکوب انجام شد اما در قسمت مردانه مردها فقط با هم گپ مي زدند. شايد هم يک مداح مولودي خوانده باشد و رضا چهارساله شعر «ما سميعيم و بصيريم و هشيم را».


آخر شب به جز روحانيون مجلس، مدعوين براي بردن عروس به طرف خانه داماد به راه افتادند. از منزل آقاي ثقفي تا منزل داماد راه زيادي نبود با اين حال چند سواري هم کرايه کرده بودند تا بعضي مهمانان در آن بنشينند. مي توان تصور کرد که خازن الملوک مادر عروس با اشک شوق دخترش را بدرقه کرده ولي هنوز زود بود که مادربزرگ هم اشک شوق بريزد. عروس را از زير قران رد کردند و به خدا سپردند. آقاي ثقفي براي دست به دست دادن داماد و عروس همراه مدعوين شد.


حتما سر کوچه ميرزا محمود وزير چراغ زنبوري و منقل اسفند گذاشته بودند. اما خانم از اين ريزه کاري ها چيزي بيان نکرده است. وقتي آقاي ثقفي دستان داماد و عروس را در دست هم گذاشت، براي اولين بار دختر، داماد را از روبرو ديد و داماد نيز عروس را. اما نه خانم و نه آقا نگفتند که در اين اولين ديدار چه احساسي داشتند.


خانم دکتر طباطبايي از قول خانم در توصيف اولين خانه پس از ازدواج چنين نقل کرده است: «آن خانه سه اتاق داشت که دو تا را به اندروني اختصاص داديم و جهيزيه من در آنجا چيده شد و اتاق سوم بيروني و براي رفت و آمدهاي مردانه در نظر گرفته شد. اسباب و اثاثيه بيروني هم از خانه پدرم تامين شد که هنگام نقل مکان به قم بازگردانديم.».[1]


 



  1. برشي از کتاب يک قرن زندگي پرماجرا (سال شمار زندگي بانو خديجه ثقفي، همسر امام خميني بر اساس خاطرات و خيال) اثر سيد علي قادري.





من از مرحوم آيت‌الله صدوقي خاطرات زيادي دارم. با ايشان دوستي ما سابقه دارد. البته دوستي بيست ساله، سي ساله نيست اما چند سال بود که با ايشان آشنا بودم بيشترين آشنايي و صميميت و دوستي نزديک ما با ايشان از سال 1357 شد، يا 56 يا اواخر 56 بود يا اوائل 57 بود. ما در تبعيد بوديم در ايرانشهر بلوچستان.





يک روز مغرب بود، من رفتم منزل برادرمان آقاي حاج محمد جواد حجتي کرماني که ايشان هم آن‌جا تبعيد بودند و ما هر دو با هم بوديم، غروب رفتيم منزل ايشان که نماز بخوانيم، من ديدم که آقاي صدوقي با چند نفر از علماي محترم يزد از جمله آقاي راشد يزدي - که در اين جريانات تشييع ايشان سخنان بسيار جالبي ايراد کرده بودند، من از تلويزيون و راديو شنيدم - ايستادند به نماز، ما هم نماز را با آنها خوانديم.

بعد از نماز جويا شديم، معلوم شد بله، ايشان با وجود سن زياد و وضعيت اختناق‌آميزي که آن وقت داشت، راه افتادند از يزد که همه‌ي تبعيديها را ديدن کنند. از جمله ايرانشهر آمده بودند و شما ميدانيد راه ايرانشهر راه دشواري بود و زندگي در ايرانشهر هم براي کسي مثل ايشان ولو يک شب، دو شب مشکل بود. ايشان آمدند آن‌جا يک شبي، دو شبي ماندند و بعد رفتند چابهار آن‌جا هم يکي، دو تا تبعيدي بودند از آنها هم ديدن کردند، مجددا برگشتند ايرانشهر و باز ماندند، يک روز، دو روزي، ايرانشهر بودند. از آن‌جا دوستي ما با ايشان صميمانه شد.

بعد که رفتند يزد، مرتب با من تبادل پيام ميکردند، نامه مينوشتند، يزديهايي که ميآمدند آن جا، به خصوص بعد از آني که آقاي راشد - برادرمان که الان ذکر خيرشان را کردم - ايشان بعد از چندي خود آقاي راشد به ايرانشهر تبعيد شد؛ يعني بعد از همان سفري که ايشان ديدن ما آمده بودند، فکر ميکنم بعد از مثلا بيست روزش سر قضاياي يزد که در فروردين اتفاق افتاد و آن‌جا کشتار شد و اينها، سخنران آن جلسه‌ي مهم يزد که منجر به حوادث بزرگي شد، آقاي راشد يزدي بود؛ آقاي حاج محمد کاظم راشد يزدي.

 لذا ايشان را گرفتند تبعيد کردند يزد. بعد از تبعيد ايشان از يزد، يزديها زياد رفت و آمد ميکردند در ايرانشهر که ما بوديم و مرتب از طرف آقاي صدوقي پيام و نامه، پيام شفاهي بود و من هم پاسخ ميدادم. من آقاي صدوقي را يک شخصيتي يافتم که در بين روحانيون انصافا کم‌نظير بود. اولا مرد فاضل درس‌خوانده زحمت کشيده‌اي بود، ملا بود، مرد با تقوا و دين و واقعا دين‌داري بود. مرد بسيار شجاعي بود، حالا شجاعت ايشان را شما توي اين جبهه‌ها ديديد ديگر. ايشان توي جبهه‌ها همه جا رفت و بيمي از اين‌که حالا چه خواهد شد نکرد. در جبهه‌هاي غرب ايشان بود، از سال گذشته، آن وقتي که من خودم توي جبهه‌ها بودم، آقاي صدوقي را ديدم که راه افتاده بود گيلانغرب، سر پل ذهاب، نميدانم بيجار، مريوان، پاوه، مرتب تو اين جبهه‌ها ايشان ميگشت.

بعد هم جبهه‌هاي جنوب و در قرارگاه کربلا و ديگر اين را همه ديگر ديدند و معلوم است. غير از اين من شجاعت ايشان را از دوران اختناق به ياد دارم. ايشان در آن دوران تهديد شده بودند که به قتل خواهند رسيد به وسيله‌ي چماق به دست‌هاي دستگاه، به خاطر اين‌که ايشان اداره‌کننده و رهبر همه‌ي حرکت‌ها در يزد بود؛ يعني يک رهبري دقيق و واقعي ميکرد. درعين‌حال ايشان ساعت ده شب که ميشد راه ميافتادند - که خبرش را به ما در ايرانشهر ميدادند - هر شب ساعت ده ايشان يک مقداري قدم ميزدند توي خيابان، خيابانهاي خلوت و بيتردد يزد، ساعت ده شب با اين‌که تهديد هم شده بودند که کشته ميشوند، ايشان از اين تهديد نميهراسيدند.

شجاعت ايشان اين بود. انسان فعال پرکاري بود. تمام عمر آقاي صدوقي به فعاليت و تلاش گذشت. اگر شما بدانيد که ايشان چقدر تلاش آبادي و عمران و رسيدگي به زله و رسيدگي به سيل و رسيدگي به جنگ‌زده و اينها داشته، واقعا حيرت‌آور است. در ايرانشهر که ما بوديم - باز برگشتيم به خاطرات آن دوران -  ايرانشهر سيل آمد، و ما که آن‌جا تبعيد بوديم، يک گروه امداد درست کرديم. بيشترين و اولين و سريع‌ترين کمک از سوي آقاي صدوقي بود که تا آخر هم ادامه داد. يعني اگر ما مثلا ميخواستيم آن دوره‌ي امداد را که مثلا حدود 40 روز، 50 روز طول کشيد، اگر ميخواستيم شش ماه هم امداد برسانيم به مردم آن جا، آقاي صدوقي مرتب به ما کمک ميکرد، پول و وسائل براي ما ميفرستاد.

يک فرد عجيبي بود در فعاليت و در کارهاي خير. ايشان ميدانيد در اين سفر کربلا، اين قرارگاه کربلا ايشان بيمار بود؛ يعني از بيمارستان تازه خارج شده بودند، چشمشان را هم عمل کرده بودند، بيماري قلب هم داشتند، ده، بيست روز بيمارستان زير نظر دکتر بودند. وقتي آمدند بيرون، به من گفتند من ميخواهم بروم جبهه، من ازشان خواهش کردم که جبهه نروند. گفتم شما برويد يک قدري استراحت بکنيد. بعد که ديدم اصرار دارند بروند، گفتم پس جنوب نرويد، جنوب گرم است. ماه ارديبهشت جنوب گرم است. گفتم برويد غرب، غرب آن‌جا هوايش بهتر است. ايشان گفت حالا ببينيم. بعد نگو که فرماندهان نظامي به ايشان مثلا درخواست کرده بودند که بياييد، ايشان هم بدون اين‌که اهميتي به گرمي هوا بدهد، چشم عمل کرده‌ي ناراحت، رفته بودند، يک فرد عجيبي بود.

 نکته‌ي باز دقيق و مهمي که در زندگي ايشان ديدم، در يزد آقاي صدوقي يک امام‌جمعه فقط نبود. به معناي واقعي کلمه ايشان نماينده‌ي امام بود يعني براي مردم يزد رهبر و امام بود . دقيقا رهبري ميکرد مردم را. من سال 57 بعد از آني که از تبعيد آمديم، من از طريق يزد آمدم که يک سري به آقاي صدوقي بزنم و از آن‌جا بيايم به طرف مشهد، يزد که رسيدم، اصلا اوضاع يزد را يک جور ديگر ديدم.

ديدم اين‌جا يک کشور ديگري است. کشوري است که حاکم و فرمانروايش آقاي صدوقي است و تمام امور مردم را اداره ميکند ايشان. البته آن‌جا شهرباني و استانداري و فرمانداري و طاغوتي بود ها! همه بودند هنوز، اما وجود آنها در جنب وجود آقاي صدوقي يک وجود بيمعنياي بود اصلا. آنها کاري نداشتند. شهر به دست آقاي صدوقي ميگشت، و آن‌جا من ديدم رهبري يعني اين. مفهوم رهبري را در عمل من مجسم ديدم. ديدم تمام امور مردم به ايشان ارجاع ميشود و ايشان در هر مسأله‌اي يک نظر و رأي قاطعي که مردم را روشن کند ابراز ميکند.

هيچ چيزي به ترديد و نميدانم و سکوت و اينها برگزار نميشود. يک خصوصيت رهبري در ايشان بود. به‌هرحال شخصيت عزيزي بود، مرد باصفايي بود، مرد شيرين و خوش محضري بود. مجلس ايشان، مجلس بسيار شيرين و لذت‌بخشي بود که انسان سير نميشد. مرد بسيار خوش‌حافظه و پر معلوماتي بود که اطلاعات زيادي در ذهنش داشت. به‌هرحال شخصيت عزيزي بود.

خدا لعنت کند ايادي امريکايي منافقين را که اين شخصيت عزيز را از مردم ايران گرفتند. البته همان‌طور هم که بارها گفتيم، ما از اين ضايعه‌ها احساس خسارت نميکنيم. ضايعه است ديگر، در اين‌که ضايعه است هيچ شکي نيست. واقعا مصداق کامل اين حديث رسول‌الله صليالله‌عليه‌وآله که فرمود: «اذا مات العالم ثلم في الاسلام ثلمة لاسيدها شيء» وقتي که عالمي،انديشمندي از دنيا ميرود، يک شکافي، رخنه‌اي در اسلام بوجود مي‌آيد که هيچ‌چيز آن را پر نميکند. در واقع ايشان از دست رفتنش يک ضايعه بود، يک رخنه بود در دين اما با توجه به آنچه که خود آن بزرگوار با اين شهادت، با اين کشته شدن به دست آورد و با آنچه که ملت اسلام و انقلاب و روند انقلاب بدست آورد، از اين ضايعه احساس خسارت نميکند. رحمت خدا بر ايشان.




خوارج ديروز و امروز در نگاه شهيد مطهري




 آن چه روشن است قاتلين  حضرت  امير مومنان علي عليه السلام  گروه خوارج بودند و ابن ملجم نيز به نمايندگي از اين گروه و  تفکرانحرافي  به اين جنايت تاريخي دست يازيد ، فلذا  يکي از اعمال مستحبي اولين شب احياء ماه رمضان  ، گفتن صد مرتبه ذکر? اللهم العن قَتَله امير المومنين عليه السلام ? است تا بدين وسيله از گروه خوارج  اعلام تبري و انزجار شود . حال  در کنار اين عمل  مستحبي  چه خوب است که درباره گروه انحرافي خوارج نيز تاملي داشته باشيم و با ويژه گي هاي اخلاقي  وفکري آنان آشنا بشويم.


 برخوردهاي شگفت انگيز گروه خوارج با  اميرمومنان که در کتب تاريخي گزارش شده است هر انسان منصفي را به تامل وا مي دارد وعمق مظلوميت امام اول شيعيان را به خوبي نشان مي دهد و در عين حال عبرت و تجربه هاي ارزشمندي را در اختيارما مسلمانان امروز قرار مي دهد.


مورخان نوشتند آنها  وارد مسجد کوفه مي‌شدند و در سخنراني‌ها و خطبه‌هاي آن حضرت اختلال به وجود مي‌آوردند و چون با برخوردهاي منطقي، مستدل و متين امام علي(ع) مواجه مي‌گشتند بيشتر عصباني مي‌شدند و شروع به ناسزاگوئي و فحاشي مي‌کردند و مي‌گفتند:? قاتله ‌الله کافراً ما أفقهه ?  خدا او را در حالي که کافر است بکشد چقدر عالم و فقيهِ حاضر جوابي است! (وسائل الشيعه،ج2، ص106.) آنها در مسجد حاضر مي‌شدند؛ اما به آن حضرت اقتدا نمي‌کردند چون او را به خيال خود کافر مي‌پنداشتند و در مقابلِ آن حضرت مسجد ومحراب ضرار بر پا مي کردند.


روزي حضرت درحال نماز بود يکي از خوارج به نام ? ابن الکوّاء ? وارد شد و با صداي بلند آيه 69 از سوره زمر را خواند: ? و لقد أوحي اليک و الي الذين من قبلک لئن اشرکت ليحبطنّ عملک و لتن من الخاسرين.? ( بحارالانوار،ج41،ص48. )


او مي‌خواست با اين آيه به حضرت طعنه زده و بگويد:‌اي علي! اگرچه سابقه تو روشن است و پيامبر تو را برادر خود خوانده و تو اول کسي هستي که به او ايمان آوردي و در ليله‌ المبيت به جاي او خوابيدي و ايثار کردي؛ اما اين را بدان که ?ملاک، حال فعلي افراد است! ? تو اکنون کافر شدي و اعمال گذشته ات را به هدر دادي.


حماقت، جهالت و کله شقي خوارج  سبب شد که در نهايت آنها امام نخست شيعيان را در محراب نماز و مسجد به شهادت رساندند. فضا را به قدري مسموم و آلوده ساخته بودند که وقتي اين خبر در ميان مردم انتشار يافت اغلب تعجب کرده و از هم مي‌پرسيدند و مي‌گفتند: مگر علي هم نماز مي‌خواند که در محراب به قتل رسيده باشد؟


  آيت‌الله مطهري بعد از نقل اين ماجراي تلخ مي‌نويسد:


  ? واي به حال جامعه مسلمين از آن وقت که گروهي خشکه مقدس، يک دنده جاهل بي‌خبر، پا را به يک کفش کنند و به جان اين و آن بيفتند! چه قدرتي مي‌تواند در مقابل اين مارهاي افسون ناپذير ايستادگي کند؟ کدام روح قوي و نيرومند است که در مقابل اين قيافه‌هاي زهد و تقوا تکان نخورد؟ جمعيتي که پيشانيشان از کثرت عبادت پينه بسته، مردمي مسلکي و ديني اما در عين حال سدّ راه اسلام، مردمي که خودشان خيال مي‌کنند به نفع اسلام کارمي‌کنند اما درحقيقت دشمن واقعي اسلامند ?(جاذبه و دافعه علي،ص150)


شهيد مطهري که  خود  گرفتار اين جور آدم‌هاي نامتعادل بود در جاي ديگر در توصيف آنان مي‌نويسد:


? اگر بخواهيد بفهميد جمود با دنياي اسلام چه کرده است همين موضوع را درنظر بگيريد که علي بن ابي طالب را چه کشت؟. اگر بگوييم علي را چي کشت بايد بگوييم: جمود، خشک مغزي، خشکه مقدسي. همين‌هايي که آمده بودند علي را بکشند از سر شب تا صبح عبادت مي‌کردند. واقعاً خيلي تاثر آور است! علي به جهالت و ناداني اينها ترحّم مي‌کرد. تا آخر هم حقوق اينها را از بيت المال مي‌داد و به اينها آزادي فکري مي‌داد؛ اما بالاخره آنها توطئه چيدند حضرت را به شهادت رساندند.


 ابن ابي الحديد مي‌گويد: اگر مي‌خواهيد بفهميد که جمود و جهالت چيست؟ به اين نکته توجه کنيد که اينها وقتي قرار گذاشتند اين کار را بکنند مخصوصاً شب نوزدهم رمضان (اولين شب قدر) را انتخاب کردند. گفتند ما مي‌خواهيم خدا را عبادت بکنيم و چون مي‌خواهيم امر خيري را انجام بدهيم پس بهتر اين است اين کار را در يکي از شب‌هاي عزيز قرار بدهيم که اجر بيشتري ببريم.? ( اسلام و مقتضيات زمان،ج1،ص68.)


آن شهيد  در توصيف بعضي از شاخصه‌هاي خوارج، تعبيرات و جملات دقيق و ظريفي دارد که امروز لازم است در آن  دقت و تامل بيشتري بکنيم. او مي‌نويسد:


? اينها مردم تنگ نظر و کوته ديد بودند. در افقي بسيار پست فکر مي‌کردند. اسلام و مسلماني را در چهار ديواري انديشه‌هاي محدود خود محصور کرده بودند. مانند همه کوته نظران ديگر، مدعي بودند که همه بد مي‌فهمند و يا اصلا نمي‌فهمند و همگان راه خطا مي‌روند و همه جهنمي هستند. اين گونه کوته نظران، اول کاري که مي‌کنند اين است که تنگ نظري خود را به صورت يک عقيده ديني در مي‌آورند. رحمت خدا را محدود مي‌کنند. خداوند را همواره بر کرسي غضب مي‌نشانند و منتظر اين که از بنده‌اش لغزشي پيدا شود و به عذاب ابد کشيده شود. اينها چون جاهل بودند، تنگ نظر بودند و چون تنگ نظر بودند زود تکفير و تفسيق مي‌کردند تا آنجا که اسلام و مسلماني را منحصر به خود مي‌دانستند. ? ( جاذبه ودافعه امام علي،ص  158)


ايشان  در جاي ديگر مي‌نويسد:


? تقواي ظاهري خوارج طوري بود که هر مومن نافذالايماني را به ترديد وا مي‌داشت جوّي تاريک و مبهم و فضايي پراز شک و دودلي به وجود آمده بود. آنان دوازده هزار نفر بودند که از سجده زياد، پيشاني شان و سرزانوهايشان پينه بسته بود. زاهدانه مي‌خوردند و زاهدانه مي‌پوشيدند و زاهدانه زندگي مي‌کردند. زبانشان همواره به ذکر خدا جاري بود، اما روح اسلام را نمي‌شناختند و وثاقت اسلامي نداشتند. همه کسري‌ها را با فشار بر روي رکوع و سجود مي‌خواستند جبران کنند. تنگ نظر، ظاهر پرست، جاهل و جامد بودند و سدّي بزرگ در برابر اسلام. علي عليه السلام مي‌فرمايد: تنها من بودم چشم اين فتنه را در آوردم. احدي غير از من جرات بر چنين اقدامي نداشت و هنگامي دست به چنين اقدامي زدم که موج تاريکي و شبهه ناکي آن بالا گرفته، هاري آن فزوني يافته بود. اين من بودم که خطر بزرگي را که از ناحيه اين خشکه مقدسان متوجه شده بود، درک کردم. پيشاني‌هاي پينه بسته اينها و جامه‌هاي زاهدانه و زبان‌هاي دائم الذکرشان نتوانست چشم بصيرت مرا کور کند. من بودم که دانستم اگر اينها پا بگيرند چنان اسلام را به جمود و تقشّر و تحجّر و ظاهر گرائي خواهند کشاند که ديگر کمر اسلام راست نشود.?( سيري در نهج البلاغه.ص 186-185.)


مطهري  که خود  در نهايت  مورد ترور و قرباني  خوارج مسلکان وقت ( گروه فرقان ) قرار گرفت در اين خصوص بيان صريح ‌تري دارد و مي‌نويسد:


 ? خطر جهالت اين گونه افراد و جمعيت، بيشتر از اين ناحيه است که ابزار و آلت دست زيرک‌ها قرار مي‌گيرند و سدّ راه مصالح عاليه اسلامي واقع مي‌شوند. هميشه منافقان بي‌دين، مقدسان احمق را عليه مصالح اسلامي برمي انگيزند. اينها شمشيري مي‌گردند دردست آنها و تيري درکمان ? (جاذبه و دافعه امام علي(ع)،ص151. ) ? اينها اگر چه با مرور زمان ، خودشان منقرض شدند و رفتند ولي روح تفکر و مذهبشان کم و بيش در ميان بعضي افراد و طبقات همچنان زنده و باقي است. ? ( همان، ص 158 )


   مطهري مي خواهد بگويد : خوارج هزارو چهارصد سال پيش منقرض شدند و رفتند تو  خوارج زمان خودت را بشناس و ببين چه کساني امروز گرفتار همان تفکرات و رفتار ،  کردار و گفتارهاي انحرافي هستد و جامعه را به تاريکي و ظلمت سوق مي دهند؟  بعد مانند علي بن ابيطالب  باش! و چشم فتنه را دربياور! پس تنها اعلان  انزجارلفظي آن هم فقط دريکي  از  شب هاي   احيا کافي نيست ، اين تنها يک تلنگر است تا ما را به تفکر ، تامل ، تحرک و عمل  وا دارد تا  جامعه از گزند و آسيب خوارج مسلکان در امان بماند.


امسال  شب هاي احياء ،  مقارن با پنجم خرداد ، سالروز ترور آيت الله هاشمي رفسنجاني توسط گروه انحرافي فرقان در سال 1358 شده است ، چنان که  پيش آن خود شهيد مطهري را  همين گروه خوارج مسلک  ترور کرد و به شهادت رسانيد ومتاسفانه  ما امروز بعد از چهل سال شاهد رسوبات فکري خوارج مسلکان فرقاني در بعضي افراد و گروه ها هستيم و هنوز هم فرق شکافتن ها به شکل و شمايل ديگرادامه دارد.


يادداشتي از: عبدالرحيم اباذري


    منبع:     https://www.jamaran.ir 





اگر صداي ني را شنيده بودي نه در پي حکايت بودي نه شکايت


علامه وقتي ديد مردم به نجات سگ بي‌اعتنا هستند، آن قدر اصرار کرد و داد و فرياد به راه انداخت تا اين که مردم مجبور شدند با يک چوب بزرگ، مسير آب را منحرف کنند تا ماده‌سگ بتواند به راحتي توله‌هاي خود را نجات بدهد.


اگر صداي ني را شنيده بودي نه در پي حکايت بودي نه شکايت


ببه مناسبت فرا رسيدن روز ميلاد علامه جعفري، فيلسوف بزرگ عالم اسلام و مشرق زمين چند خاطره اي از ايشان نقل مي شود:


مرحوم محمد باقر نجفي در تعريف خاطره اي از کنگره بزرگداشت مولوي اينگونه گفته است: 


وقتي کنگره هفتصدمين سال مولوي (دهه 50) در دانشگاه تهران برگزار شد، برگزارکنندگان کنگره به عمد يا به سهو از استاد جعفري به عنوان يک محقق ايراني مثنوي دعوت به عمل نياوردند! ايشان خطاب به ما که بسيار ناراحت شده بوديم ، به آرامي گفت: برويد سخنراني‌ها را گوش کنيد و در پي مطالب باشيد، نه در پي شخص و نام.


به ياد دارم در اين کنگره، شادروان مجتبي مينوي در متن سخنراني خود، از نظر نسخه‌شناسي شک داشت که در بيت اول مثنوي، بشنو از ني چون «حکايت» مي‌کند درست است يا بشنو از ني چون «شکايت» مي‌کند؟


من وقتي موضوع «حکايت» و «شکايت» را با ناراحتي و طنز نقل کردم، ايشان گفت: آقاي مينوي در واژه‌شناسي و نسخه‌شناسي استاد بزرگي هستند، صحيح نيست به تحقير از او ياد کني! اگر از اين که مرا دعوت نکرده‌اند، آزرده‌خاطر هستي، نبايد نسبت به کساني که دعوت شده‌اند، بي‌حرمتي کني! حالا به من بگو آيا در جلسات کنگره، آواي «ني» را شنيدي يا نه؟ گفتم: نه. گفت: اگر صداي «ني» را شنيده بودي، نه در پي «شکايت» بودي و نه «حکايت!» من همان جا منقلب شدم و بي‌اختيار گريستم.


 


در خاطره ديگري محمود زيبا از فريادهاي علامه براي نجات جان يک سگ و توله هايش اينگونه مي گويد:


سال‌ها پيش، يک بار در تهران باران شديدي آمد که به سيل تبديل شد و تمام جوي‌ها را آب گرفت. در خيابان خراسان، خيابان زيبا، توله‌هاي يک سگ از سرما و ترس سيل به گوشه‌اي خزيده بودند و سگ ماده با ترس و اضطراب مي رفت و تک تک آنها را از آب بيرون مي آورد. اين در حالي بود که با اين سيل شديد، احتمال غرق شدن آنها زياد بود.


استاد جعفري با ديدن اين صحنه، بي‌تاب شد و از افرادي که بي‌خيال به صحنه نگاه مي‌کردند، خواست جلوي آب را ببندند تا اين ماده سگ بتواند توله‌هاي خود را از سيل نجات بدهد.


ايشان وقتي ديد مردم بي‌اعتنا هستند، آن قدر اصرار کرد و داد و فرياد به راه انداخت تا اين که مردم مجبور شدند با يک چوب بزرگ، مسير آب را منحرف کنند تا ماده‌سگ بتواند به راحتي توله‌هاي خود را نجات بدهد.


 


خاطره سوم را رسول مسعودي بيان کرده و گفته است:


ما افتخار داشتيم چند سال در همسايگي استاد جعفري واقع در فلکه دوم صادقيه، بلوار آيت‌الله کاشاني ست داشته باشيم. در همسايگي ما و ايشان، پيرمردي آهنگر بود که در منزل خود کار مي‌کرد.


من در يک روز گرم تابستاني حدود ساعت 5 بعد از ظهر با هماهنگي قبلي براي طرح موضوعي به خدمت او (استاد) رسيدم. ايشان طبق معمول در کتابخانه خود، مشغول مطالعه و نوشتن بودند.


در حين طرح سوالم، صداي پتک همسايه که به آهنگري مشغول بود، به گوش مي‌رسيد. به ايشان عرض کردم: اگر صداي پتک و چکش اين شخص مزاحم کار شماست، من مي‌توانم بروم و به ايشان تذکر بدهم تا حال شما را مراعات کند.


در جواب اين سخن من گفت: نه ، مبادا به او چيزي بگوييد. چون من وقتي در کتابخانه‌ام از مطالعه و نوشتن احساس خستگي مي‌کنم، صداي پُتک و چکش اين پيرمرد، نهيب مي‌زند و به من قدرت مي‌دهد، و با خود مي‌گويم: آن پيرمرد در مقابل کوره گرم آهنگري چکش مي‌زند و خسته نمي‌شود، اما تو که نشسته‌اي و مطالعه مي‌کني و مي‌نويسي، خسته شده‌اي؟


بنابراين ، صداي کار اين پيرمرد نه تنها مايه اذيت نيست بلکه با شنيدن صداي چکش او، قدرت مجدّد مي‌گيرم و دوباره مشغول مطالعه يا نوشتن مي‌شوم!











چرا با همه «داريم داريم ها» باز هم در مسير حق نيستيم؟


ما دريايى از اصول عالى انسانى در قرآن و نهج‌البلاغه داريم؛ ولى ما يک چيز نداريم يا آن را هم داريم، ولى مختل است. آن چيز عبارت است از: آن قطب ذاتى حق که عبارت است از موجوديت کمال‌جو که با تکيه بر آن «داريم داريم»ها، يا از بين رفته است يا به اختلال تأسف‌انگيز دچار شده است.


چرا با همه «داريم داريم ها» باز هم در مسير حق نيستيم؟


- علامه جعفري در جلد ششم کتاب تفسير نهج البلاغه به موضوع حق اشاره کرده و آورده اند:


 «حق» شامل همه واقعيات جهان عينى و قوانين جارى در آنها که در مجراى ضرورت‌ها قرار گرفته‌اند بوده، همچنين شامل همه ارزش‌هاى مفيد است، مانند عدالت و آزادى و تکامل و احساس تعهد و پاى‌بندى به آن، و نيز همه مقررات و حقوق‌ها را که براى تنظيم زندگى اجتماعى از منابع گوناگون استخراج مى‌شوند، در بر مى‌گيرد. به همين جهت، «حق» به معناى واقعيت ضرورى يا مفيد که نقطه‌نظر اصلى ماست، شامل فساد و ويرانگرى و تباهى نمى‌شود. از اين ديدگاه، آتيلا و نرون و چنگيز و ماکياولى که واقعيت دارند و مانند يک رأس گوسفند هزارپا نيستند که غير واقع باشند، ولى چون حق نيستند، لذا واقعيت به اين معنى ندارند. مثلاً، تخيل 720=7×3 در ذهن يک خيال‌پرداز يا مبتلا به بيمارى مغزى، واقعيت فلسفىِ اصطلاحى دارد، ولى از اين ديدگاه واقعيت ندارد، زيرا حق نيست.


هر حقى از دو قطب عينى و ذاتى تشکيل شده است: 


قطب عينى حق، عبارت است از: واقعيات بر محور ضرورت يا مفيد بودن که صرف‌نظر از ارتباط انسان با آنها، ثابت و داراى تحقق هستند، مانند واقعيات جهان هستى که در اَشکال مختلف و با اجزا و روابط گوناگون در حرکت و تحولند. چنان که اشاره کرديم: اين واقعيات در مجراى قوانينى که کشف از رابطه ضرورى ميان آنها مى‌کند، قرار گرفته‌اند. همچنين، قطب عينى حق شامل آن قوانين و بايستگى‌هاى انسانى است که چه بداند و چه نداند، چه بخواهد و چه نخواهد، براى اصلاح و تنظيم موقعيت او در «حيات معقول»، ضرورى يا مفيد است، مانند: دانش و بينش عدالت، آزادى، ايفا به تعهدها، احساس اشتراک در هدف‌هاى اعلاى زندگى با همه انسان‌ها و غير آن. اين قطب عينى حق، مانند واقعياتى بى‌نياز از دانسته‌ها و تمايلات آدميان وجود دارد، و با اينکه تحقق دارد، خود به خود، تنظيم‌کننده قطب ذاتى حق نيست.


ما همان انسان‌ها هستيم که رهبرى مانند على‌بن ابي‌طالب(ع) داريم؛ ما دريايى از اصول عالى انسانى در قرآن و نهج‌البلاغه داريم؛ ما صدها هزار کتاب در بيان مبانى انسان شدن و عواملى براى تحرک در راه شناخت انسان و جهان و حرکت در مجراى «حيات معقول» داريم. آرى، همه اين «داريم داريم»ها صحيح است و ترديدى در آنها وجود ندارد، ولى ما يک چيز نداريم يا آن را هم داريم، ولى مختل است. آن چيز عبارت است از: آن قطب ذاتى حق که عبارت است از موجوديت کمال‌جو که با تکيه بر آن «داريم داريم»ها، يا از بين رفته است يا به اختلال تأسف‌انگيز دچار شده است.


در جوامع امروزى، قوانين اساسىِ بسيار خوب براى تنظيم زندگى وجود دارد، نظير اعلاميه جهانى حقوق بشر. حداقل پنج ميليارد نسخه کتاب در کتابخانه‌هاى دنيا ـ که م از چهار ميليارد کتاب در آنها در خواب پر جلال و حشمت رؤياهاى انسانى قرون و اعصار آرميده‌اند ـ همه آنها يک طرف و اينکه ما عقل سليم و وجدان داريم، در طرف ديگر، به طورى که اگر کسى در هرجا که باشد، بگويد: من از عقل سليم و وجدان برخوردار نيستم، فوراً يک دستگاه آمبولانس حاضر مى‌کنيم و بدون اينکه گوش به داد و فريادش بدهيم، او را به تيمارستان يا حداقل به بيمارستان روانى منتقل مى‌کنيم. چرا؟ براى اينکه مى‌گويد: من از داشتن قطب عينى حق محرومم. اين «دارند»ها و «داريم»ها، همه و همه واقعيت دارند و صحيح هستند. فقط يک چيز ندارند و نداريم و آن هم قطب ذاتى حق است که يا اصلا نداريم يا با همکارى صميمانه قدرتمندان بيرونى و خودخواهى‌هايى که در درون خود ما زبانه مى‌کشند، آن را مختل کرده‌ايم.


 


منبع: جعفري، محمدتقي؛ ترجمه و تفسيرنهج‌البلاغه؛ ج 6، ص 47-49.








هر کدوم از بچه ها شده بودن يک انبار باروت که فقط يه جرقه کم داشتن تا منفجر بشن و اثر و آثاري از اردوگاه و عراقي ها باقي نذارن. چه روز بدي بود.




حال و هواي اردوگاه‌هاي اسراي ايراني به هنگام شنيدن خبر رحلت امام


جي پلاس: چشمهامون کاسه خون شده بود. از بس گريه کرده بوديم ديگه واسمون مهم نبود که دشمن اشکهامونو ببينه. غذاهامون دست نخورده مونده بود. هيچ کس حوصله هيچي رو نداشت. نه کلاس درسي بود و نه ورزش. در آسايشگاه هم باز بود و کسي بيرون نمي رفت. محوطه اردوگاه خلوت خلوت بود. قبل از اين اگه کسي ناراحت بود بقيه دلداريش مي دادن اما اون روز همه محتاج دلداري بودن. 


زانوها تو بغل، سرها تو آستين، از صبح همين جوري تو آسايشگاه کز کرده بوديم. کمتر کسي به بغل دستي اش نگاه مي کرد. هر کسي خيال مي کرد فقط خودش تو آسايشگاهه و بس. کسي کسي رو نمي ديد. همه تو خودشون بودن. اونهايي که هنوز چشمهاشون آب داشت، آروم آروم گريه مي کردن. شونه هاشون بالا و پايين مي رفت. بعضي ها هم شوکه شده بودن. نمي تونستن باور کنن که اتفاقي افتاده.


از صدو سي نفر آدم تو آسايشگاه، کوچکترين صدايي در نمي اومد و تو اين خلوتي، تنها صدايي که به گوش مي رسيد، صداي چکه کردن شير آب ته راهروي آسايشگاه بود که در طول اين چند سال اسارت، واسه اولين دفعه مي شنيديم، تازه فهميديم شير آب خرابه، اما بچه هايي که اين کاره بودن به نظر از همه بي حوصله تر مي اومدن.


عراقي ها هم حساب کار دستشون اومده بود. بلندگوها رو قطع کرده بودن و رفته بودن تو لاک خودشون. انگار تو اردوگاه هيچ عراقي اي نبود. فقط دم غروب اومدن آمار گرفتن. اون هم خيلي سريع و بي دردسر. کاري نداشتن که کي، چه جوري وايساده. 


هر کدوم از بچه ها شده بودن يک انبار باروت که فقط يه جرقه کم داشتن تا منفجر بشن و اثر و آثاري از اردوگاه و عراقي ها باقي نذارن. چه روز بدي بود.


يکي از بچه ها گفت: من تا اين سن و سال که رسيدم سه دفعه بيشتر گريه نکردم. دفعه آخرش همين روز بود.


يکي ديگه مي گفت: کاش زمين دهن وا مي کرد و ما مي رفتيم توش و اين روز رو نمي ديديم.


اون يکي مي گفت: کاش پدر و مادر و تمام کس و کارم مرده بودن اما اين مصيبت سرمون نمي اومد.


اوني که قديمي تر از همه ما بود و همه جاي بدنش جاي شکنجه ديده مي شد، گفت: 


توي اين نه سال اين سخت ترين روز اسارتم بوده.


همه همين حال و هوا رو داشتيم، انگار همه چي تموم شده بود. اگه همون دقيقه عراقي ها مي اومدن و مي گفتن آزادين هيچ کس پاشو از در آسايشگاه و اردوگاه بيرون نمي ذاشت.


بيشتر بچه ها خبر رو از راديو شنيدن، ولي من و چند تاي ديگه از همون موقع که احساس خطر کرديم دست به دامن پروردگار شديم. تموم شب نخوابيدم.


دست آخر يکي از بچه ها که اهل يزد بود قران باز کرد به قصد استخاره و بعد آيه اي رو واسمون تلاوت کرد که خداوند در اين آيه به اونها که ملائک روحشونو قبضه مي کنه وعده داخل شدن به بهشت رو ميده.


ديگه منتظر خبر نشديم. از همون موقع باورمون شد که همه چي تموم شد و امام از بين ما رفته.


 


برشي از کتاب روايت هجران؛ ص 363-365؛ چاپ چهارم (1386)؛ ناشر: موسسه تنظيم و نشر آثار امام خميني(س). 





تعجب نکنيد؛ دروغ گفتن نشانه رشد طبيعي کودکان است




و  تماس گيرنده مي گويد: " آقاي مدير! پسرم امروز نمياد مدرسه،  چون مريضه".  
آقاي مديرمي گويد: "مي توانم بپرسم با چه کسي صحبت مي کنم؟"  
و او جواب مي دهد: "من بابامَم"!
 
اين داستان به زيبايي سه باوري را خلاصه مي کند که درباره بچه ها و دروغ هايشان داريم:
اول اينکه، بچه ها دروغ گفتن را بعد از وارد شدن به مدرسه ابتدايي ياد مي گيرند؛
دوم اينکه، آن ها دروغ گوهايي ناشي هستند، چون ما بزرگترها به راحتي مي فهميم که آنها دروغ مي گويند؛ 
وسوم اينکه، دروغ گفتن بچه ها در سنين کودکي ناشي از مشکل شخصيتي است و آنها به لحاظ آسيب شناسي در کل زندگي شان دروغ گو باقي خواهند ماند. 

اما 20 سال تحقيقات متخصصان نشان داده است که  اين سه باور کاملاً اشتباه هستند.

مطالعات محققان حوزه رشد به سرپرستي کانگ لي با بچه هايي از سراسر دنيا نشان مي دهد که بدون در نظر داشتن سن، کشور و مذهب:
- 30 درصد بچه ها در دوسالگي  دروغ مي گويند
- در سه سالگي 50 درصد دروغ و 50 درصد راست مي گويند
- در چهار سالگي بيش از 80 درصد و بعد از چهار سالگي اکثر بچه ها دروغ مي گويند. 


تعجب نکنيد؛ دروغ گفتن نشانه رشد طبيعي کودکان است


محققان بازي هاي حدس زدني اي با بچه هاي سراسر دنيا انجام دادند. دريک نمونه از بچه ها خواستند که اعداد روي کارت ها را حدس بزنند و در صورت برنده شدن جايزه بزرگي بگيرند.

محقق در اواسط بازي  به بهانه اي از اتاقي که در آن دوربين مخفي کار گذاشته شده خارج مي شود و قبل از خارج شدن  به بچه مي گويد که يواشکي به کارت ها نگاه نکند. در اين آزمايش از آن جا که ميل به برنده شدن در بازي خيلي شديد است بيش از 90 درصد بچه ها يواشکي به کارت ها نگاه کردند و به دروغ گفتند که نگاه نکرده اند.  


اين مطالعات نشان داد که دروغ گفتن بخشي معمولي از رشد است و درصد قابل توجهي از بچه ها دروغ گفتن را از دو سالگي شروع مي کنند.


تعجب نکنيد؛ دروغ گفتن نشانه رشد طبيعي کودکان است


 


 


اما چرا بعضي و نه همه ي بچه ها دروغ مي گويند؟
محققان دريافتند که براي دروغ گفتن به دوعامل اصلي نياز است:
اولين عامل توانايي ذهن خواني است بدين معنا که من مي دانم که شما چيزي را که من مي دانم نمي دانيد، پس مي توانم به شما دروغ بگويم.  

دومين عامل براي خوب دروغ گفتن، خويشتن داري است. يعني تواناييِ کنترل صحبت ها، حالات چهره و حرکات بدن، تا بتوان يک دروغ قانع کننده گفت. 

محققان همچنين فهميدند که بچه هاي کم سن و سال تري که توانايي ذهن خواني و خويشتن داري بيشتري دارند زودتر از بقيه دروغ مي گويند و دروغ گوهاي خبره تري هم هستند. 
همچنين معلوم شده که اين دو توانايي براي همه ما لازم است تا در جامعه عملکرد خوبي داشته باشيم.

در واقع، ضعف در ذهن خواني و خويشتن داري با مشکلات جدي رشد مثل بيش فعالي و اوتيسم در ارتباط است. پس وقتي فهميديد کودک دوساله تان دارد اولين دروغ زندگيش را مي گويد، به جاي اينکه احساس خطر کنيد، به اين نکته توجه کنيد که فرزند شما به نقطه جديدي در زندگي و در مسير رشد طبيعي اش رسيده است.  

به راستي فکر مي کنيد مي توانيد به راحتي بفهميد که بچه ها دروغ مي گويند؟ مطالعات عکس اين را نشان مي دهند. 
محققان تصاوير پاسخ دادن بچه ها را در بازي هاي مشابه ديگري به بزرگسالان متعددي از شغل هاي مختلف نشان دادند. در نيمي از فيلم ها بچه ها دروغ  و در نيمي ديگر بچه ها راست مي گفتند.

حال ببينيم اين بزرگسالان چگونه عمل کردند؟ اگر تصادفي حدس مي زدند، پنجاه درصد شانس اين را داشتند که درست تشخيص داده باشند. پس اگر دقت آنها حدود پنجاه باشد ،معنايش اين است که دروغِ بچه ها را اصلاً خوب تشخيص نمي دهند. 
نتيجه چنين بود: 
دانشجوهاي کارشناسي و دانشجوهاي دانشکده حقوق که اصولاً تجربه کمي در برخورد با بچه ها دارند نتوانستند دروغ بچه هارا بفهمند؛ تشخيص آن ها حول شانس (50 درصد) است.  
فعالان اجتماعي و وکلاي مدافع حقوق کودکان که هر روز با بچه ها سر و کار دارند هم نتوانستند.  
قضات، افسران گمرک و افسران پليس که هر روز با دروغ گوها سر و کار دارند چطور؟ آيا آن ها توانستند دروغ بچه ها را بفهمند؟ نه، آن ها هم نتوانستند.
پدر و مادرها چطور؟ آيا آن ها مي توانند دروغ بچه ي ديگران را تشخيص بدهند؟ نه، آن ها هم نمي توانند.  
آيا پدر و مادرها مي توانند دروغ بچه هاي خودشان را تشخيص بدهند؟ باز هم پاسخ منفي است.

خوب، حالا مي توانيم بپرسيم چرا فهميدن دروغ بچه ها اينقدر سخت است. مطالعه ي تصاوير صورت بچه ها نشان داد که وقتي بچه ها دروغ مي گويند،  حالت چهره شان عمدتاً عادي است؛ اما پشت اين حالت عادي، بچه ها احساسات زيادي را تجربه مي کنند؛ مثل ترس، گناه، خجالت و شايد هم  کمي لذت از دروغ. 
متأسفانه اين احساسات يا به سرعت محو مي شوند يا مخفي هستند. پس ما نمي توانيم آن ها را ببينيم.  

تيم محققان براي نشان دادن اين حالاتِ مخفي تلاش کردند و توانستند چيزي کشف کنند.  
زير پوست صورت ما، شبکه اي پيچيده از رگ هاي خوني است که وقتي احساسات مختلفي را تجربه مي کنيم، جريان خون در اين رگ ها خيلي ظريف تغيير مي کنند، تغييراتي که خارج از کنترل ارادي ماست چرا که  اين تغييرات را دستگاه عصبي خودکار بدن تنظيم مي کند. 

با بررسي تغييرات جريان خون در صورت،  مي توان احساسات مخفي افراد را آشکار کرد. البته اين تغييرات احساسي در جريان خون صورت آنقدر ظريفند که با چشم غير مسلح ديده نمي شوند. اين تيم براي کمک به آشکار کردن احساسات صورتِ افراد، فناوري تصوير برداري جديدي ايجاد کردند به نام "تصويربرداري نوري ترانسدرمال".  

براي انجام اين کار توسط يک دوربين معمولي از افراد هنگامي که احساسات مخفي مختلفي را تجربه ميکنند فيلم مي گيرند و بعد، با استفاده از فناوريِ پردازش  ترانسدرمال ِ تغييرات جريان خون صورت را استخراج مي شود.

با بررسي تصاوير ويدئوييِ ترانسدرمال مي توانيم به راحتي ببينيم که جريان خون در صورت با احساسات مخفي مختلف تغيير مي کند. با استفاده از اين فناوري، الان ديگر مي توان احساسات مخفي مرتبط با دروغ گفتن را آشکار کرد و درنتيجه مي توان دروغ گفتن افراد را هم فهميد.
  اين کار را مي توان به شکل غيرتهاجمي و همچنين از راه دور و ارزان و با درجه صحتِ حدود 85 درصد انجام داد. 

نکته جالب اينکه اين فناوري توانست اثر پينوکيو را در دروغ گويان اثبات کند. البته نه به صورت دراز شدن دماغ بلکه کشف شد وقتي که مردم دروغ مي گويند، شدت جريان خون در گونه ها کم شده و در بيني افزايش پيدا مي کند. 


تعجب نکنيد؛ دروغ گفتن نشانه رشد طبيعي کودکان است


البته، دروغ گفتن تنها موقعيتي نيست که در آن احساسات مخفي ما بروز مي کند. علاوه بر تشخيص دروغ، اين فناوري در جاهاي ديگر هم به کار مي آيد. يکي از کاربردهايش در آموزش است. مثلا، با استفاده از اين تکنولوژي مي توانيم به معلم کمک کنيم تا دانش آموزي را که در کلاس به خاطر موضوع درس مضطرب شده شناسايي کرده و به او کمک کند. همچنين مي توان درحوزه سلامت هم  از آن استفاده کنيم. مثلاً بسياري از ما هر روز با پدر و مادر خود که دور از ما هستند از طريق اسکايپ در تماس هستيم. با استفاده از اين تکنولوژي، نه تنها مي توانيم بفهميم اوضاع زندگي شان چطور است، بلکه در آن واحد مي توانيم اوضاع سلامتي شان را نظارت کنيم؛ مثلاً ضربان قلب، ميزان استرس، حوصله و اينکه آيا درد دارند يا نه. شايد در آينده، خطرات حمله قلبي يا فشار خون آنها را هم بشود نظارت کرد.  

شايد بپرسيد: آيا مي شود از آن براي فاش کردن احساسات سياستمداران حين يک مناظره استفاده کرد؟ جواب اين است، بله. با استفاده از فيلم هاي تلويزيوني، مي توان شدت ضربان قلب سياستمداران، همچنين حوصله و استرس شان را تشخيص داد. در تحقيقات بازاريابي هم مي شود از آن استفاده کرد، مثلاً براي فهميدن اينکه مردم محصول خاصي را دوست دارند يا نه.  

البته فناوري تصويربرداري نوري ترانسدرمال تازه در اوايل کارش است. کاربردهاي بسيار زيادي خواهد يافت که امروز چيزي ازآن نمي دانيم. اما، از يک چيز مطمئنيم و آن اينکه دروغ گفتنِ آدم ها به همين شکل نخواهد ماند.  

توصيه هاي کاربردي 

1- از دروغ گفتن بچه ها نترسيد. دروغ نشانه اي از رشد طبيعي کودکان است. آنها هنوز وارد مراحل بالاي رشد اخلاقي نشده اند و بر آن نيستند که با دروغگويي کاري غيراخلاقي مي کنند. 

2- کودکان را به خاطر دروغ گويي تحت فشار قرار ندهيد و تنبيه نکنيد چرا که توانايي ذهن خواني و خويشتن داري آنان سرکوب مي شود. 

3- بهترين راه براي کاستن از دروغ بچه ها جلب اعتماد آنها است تا نيازي به دروغ گفتن نداشته باشند. همچنين همگام با رشد عقلي آنها، مي توان درباره راستگويي با آنها صحبت و تشويق شان کرد.  


*اين متن از سخنراني علمي کانگ لي در رويداد "ted" پياده و توسط سيد محمد مهدي شهيدي تنظيم شده است.





ادامه نگه داشتن فيل هاي سفيد، نه تنها هزينه هاي قبلي را جبران نمي کند، بلکه هزينه هاي جديدي نيز به ما تحميل مي کند: شرکتي که اول مطلب بدان اشاره کرديم ناچار است از منابع ديگرش بکاهد و صرف فيل سفيدش کند و آن زوج ناموفق، بايد همچنان تنش ها و دعواهاي جديدي را تحمل کنند.




سواد زندگي؛ توسعه توانمندي هاي فردي/ جعفر محمدي - اين دو مثال را ببينيد:

1 - شرکت "الف" از سه سال پيش پروژه اي را دنبال مي کند که هيچ دورنمايي براي موفقيت آن وجود ندارد. با اين حال اعضاي هيأت مديره با اين استدلال که تا کنون يک ميليارد تومان براي آن هزينه شده و حيف است که پروژه متوقف شود، همواره ادامه آن را تصويب مي کنند.

2 - آقاي "الف" چهار سال است که با خانم "ب" زندگي مشترک دارد. زندگي آنها پر از تنش است و هر سال بدتر از سال قبل.
آقا و خانم چند بار با يکديگر درباره جدايي و رهايي از اين وضعيت نامناسب صحبت کرده اند ولي هر بار توافق کرده اند به زندگي مشترک ادامه دهند، تنها به يک دليل: اين همه سال زندگي را ناديده بگيريم؟

آن شرکت و اين زوج، درگير پديده اي هستند به نام "فيل سفيد" که قصه اش بر مي گردد به روزگاران قديم در سرزمين تايلند.
در آن سرزمين، فيل هاي سفيد که کمياب هم بوده اند، نماد تقدس محسوب مي شدند و البته چون تغذيه خاصي داشتند، نگهداري شان گران تمام مي شد.


فيل هاي سفيد زندگي تان را مي شناسيد؟!


 


يک بار پادشاه تايلند که از يکي از درباريان رنچيده بود، فيل سفيدي به او هديه داد. آن فرد از اين که چنين هديه ارزشمندي را از شخص پادشاه گرفته است، بسيار خوشحال و مفتخر بود ولي نمي دانست پادشاه او را وارد چه دردسري کرده است؟


 


القصه، آن درباري هر چه در مي آورد خرج فيل سفيد مي کرد و هر گاه به فکرش مي رسيد که از خير داشتن فيل بگذرد، يادش مي آمد که اولاً اين هديه پادشاه است و ثانياً حالا که کلي برايش خرج کرده، حيف است آن را نگه ندارد. بدين ترتيب، او روز به روز فقيرتر و فرتوت تر مي شد.



ممکن است هر کدام از ما در زندگي فيل هاي سفيدي داشته باشيم که بايد از شرشان خلاص شويم ولي چون قبلاً برايش هزينه کرده ايم فکر مي کنيم بايد بازي را ادامه دهيم. 

هزينه هايي که باعث مي شود فيل هاي سفيد را همچنان به عنوان وبال گردن مان حفظ کنيم مي تواند مادي باشد (مثلاً براي راه اندازي يک اپليکيشن ناموفق، فلان مقدار هزينه کرده ايم و به اميد اين که روزي به بازدهي برسد، همچنان آن را سرپا نگه مي داريم) يا معنوي (مثل دانشجويي که از ترم دو به بعد متوجه شده که از رشته تحصيلي اش متنفر است ولي مي گويد يک سال از عمرم را براي اين رشته صرف کرده ام و نبايد تغييرش دهم.)

ادامه نگه داشتن فيل هاي سفيد، نه تنها هزينه هاي قبلي را جبران نمي کند، بلکه هزينه هاي جديدي نيز به ما تحميل مي کند: شرکتي که اول مطلب بدان اشاره کرديم ناچار است از منابع ديگرش بکاهد و صرف فيل سفيدش کند و آن زوج ناموفق، بايد همچنان تنش ها و دعواهاي جديدي را تحمل کنند.

فيل هاي سفيد مي توانند افکار و باورهايي باشند که در طول زمان به دست شان آورده و عمري با آنها زندگي کرده ايم، يا روابطي ناسالم باشند که سال هايي را وقف شان کرده ايم، رشته تحصيلي يا شغلي باشد که دوست اش نداريم يا يک شيء بدون استفاده که از اين خانه به آن خانه در اسباب کشي منتقل مي کنيم يا يک پروژه اقتصادي که چاه ويلي شده است که بي هيچ خروجي خاصي مدام منابع مالي مان را مي بلعد. 

کلمه کليدي درباره فيل هاي سفيد "حيف" است و فکر کانوني، "اميد واهي" به آينده فيل. 
بايد "حيف" و "اميد واهي" را از اطراف فيل هاي سفيد زندگي مان دور کنيم و با باز کردن اين دو بند از پاي فيل، او را از خود برانيم. 

بعد از راندن فيل سفيد نيز هرگز حسرتش را نخوريم. به زودي درخواهيم يافت چه بار بزرگي از روي فکر، روح، زندگي يا کار و کسب مان برداشته شده است و چه انرژي بزرگي آزاد شده که مي توانيم به امور مهم تر زندگي مان اختصاص دهيم.

شناسايي فيل هاي سفيد و اخراج آنها از زندگي، بايد روندي مستمر در زندگي مان باشد و الّا زير بار انواع فيل هاي سفيد، کمرمان خواهد شکست.














يکي از عجيب‌وغريب‌ترين عمليات‌هاي سازمان جاسوسي آمريکا يعني سيا در دوره جنگ سرد و باز هم با محوريت يک حيوان به وقوع پيوست. در برلين ديواري بلند به عنوان نمادي سنگي و مستحکم شده از مناقشه شرق و غرب بالا رفت و در گوشه‌اي ديگر از کره زمين يعني در لانگلي واقع در ايالت ويرجينياي آمريکا، متخصصين و مهندسين طرحي عجيب را آماده مي‌کردند، طرحي موسوم به «پيشي آتيک».



به گزارش ايسنا، «تاريخ ايراني» نوشت: «از زماني که انسان‌ها به جان هم افتادند، حيوانات نيز دچار رنج و زجر فراوان شدند، زيرا حيوانات در جنگ‌ها غالبا در خط مقدم جبهه حضور دارند؛ از فيل‌ها و اسب‌ها گرفته تا کبوترهاي نامه‌بر و سگ‌هاي مين‌ياب و دلفين‌هاي تربيت‌شده.


اما يکي از عجيب‌وغريب‌ترين عمليات‌هاي سازمان جاسوسي آمريکا يعني سيا در دوره جنگ سرد و باز هم با محوريت يک حيوان به وقوع پيوست. دو متفق سابق يعني ايالات متحده آمريکا و اتحاد جماهير شوروي در سال 1961 مدت‌ها بود که به دشمن يکديگر بدل شده بودند. حتي در فضاي لايتناهي نيز رقابتي شديد و تب‌آلود ميان اين دو شکل گرفته بود؛ رقابتي که البته با توجه به قراين ظاهرا شوروي در آن زمان برنده آن محسوب مي‌شد. در برلين ديواري بلند به عنوان نمادي سنگي و مستحکم شده از مناقشه شرق و غرب بالا رفت و در گوشه‌اي ديگر از کره زمين يعني در لانگلي واقع در ايالت ويرجينياي آمريکا، متخصصين و مهندسين طرحي عجيب را آماده مي‌کردند، طرحي موسوم به «پيشي آتيک».


فکر اوليه اين طرح بسيار ساده بود: گربه‌ها موجوداتي کوچک، پرجنب‌وجوش و ذاتا کنجکاو هستند و البته شک و سوءظن کسي را هم برنمي‌انگيزند. حتي در کاخ کرملين هم کسي از آنها مجوز تردد نمي‌خواهد. به همين دليل مي‌توان گربه‌ها را به دستگاه‌هاي شنود مجهز کرد و تحت آموزش قرار داد. در اين صورت مي‌توان از گربه‌ها به عنوان ابزاري ايده‌آل براي استراق سمع و شنود عليه دشمن استفاده کرد.


با اين حال طرح فوق دو نقطه ضعف بزرگ داشت. اول: چگونه مي‌توان دستگاه و تجهيزات شنود را در بدن گربه تعبيه کرد؟ دوم: چگونه مي‌توان او را دقيقا به سوي هدف مورد نظر براي شنود فرستاد؟


با همه اين مشکلات و ترديدها اما کارشناسان و متخصصان بخش علوم و فن‌آوري سازمان سيا تلاش داشتند که دچار شک و ترديد و دلسردي نشوند و به کار خود ادامه دهند. ظاهرا استفاده از يک قلاده ساده‌ترين و بي‌دردترين گزينه به نظر مي‌رسيد. در اين حالت اين امکان وجود داشت که ميکروفن، فرستنده، باتري و آنتن را در داخل قلاده جاي داد بدون آنکه از بيرون کسي متوجه آن شود. البته چنين راه‌حلي آن‌ هم در روزگار ما يعني در عصر دوربين‌هاي بسيار کوچک و دستگاه‌هاي شنودي که اصلا به چشم نمي‌آيد، بسيار عجيب و شايد خنده‌دار باشد. افزون بر آن ممکن بود که دشمن قلاده گربه را باز کرده و آن تکنيک محرمانه را کشف کند.


بدين ترتيب بود که سازمان سيا راهي به شدت وحشتناک‌تر را براي رسيدن به هدف انتخاب کرد. ساخت و تهيه دستگاه‌هاي لازم براي اين طرح به کارشناسان و مهندسين بيرون از سازمان سيا سفارش داده شد اما طرح به‌ گونه‌اي بود که هيچ‌ يک از نيروهاي بيرون از سازمان نمي‌توانست حدس بزند که اين قطعات ريز و کوچک به چه کار مي‌آيد. اين دستگاه‌ها از همان آغاز کار بر روي گربه‌ها امتحان شد. «ويکتور مارچتتي» يکي از ماموران سابق سيا در سال 1986 طي مصاحبه‌اي روش کار را اين‌گونه تشريح کرد: «سينه گربه را شکافتند و باتري‌ها را در آن جاي دادند و از بالا به پايين سيم‌کشي کردند. از دم گربه به عنوان آنتن استفاده شد و خلاصه يک هيولا ساختند.»


آن گربه خاکستري و سفيد خانگي بيچاره و بخت‌برگشته مجبور بود که جراحي‌ها بيشتري را تحمل کند. فرستنده‌اي تقريبا دو سانتيمتري را در زير جمجمه حيوان جاي دادند و يک ميکروفن نيز در يکي از مجاري گوش کار گذاشتند. در اين طرح دوم باتري‌ها در حفره قفسه سينه جاي گرفته و از يک سيم بلند و چند لايه که در امتداد ستون فقرات تا دم کشيده شده بود به عنوان آنتن استفاده شد.


دليل نصب ميکروفن در مجراي گوش نيز اين بود که در آن زمان هنوز ميکروفون‌هايي با قابليت کردن صداهاي مزاحم محيط وجود نداشت اما مجراي گوش از اين نظر محل مناسبي براي نصب ميکروفن به شمار مي‌رفت. با اين حال يک مشکل بزرگ باقي مانده بود: چگونه مي‌توان حيوان را وادار به اين کرد که در جهت صداي مورد نظر تمرکز کرده و جذب گفت‌وگوهاي انسان‌ها شود.


اگر چه اين گربه از روز اول به عنوان يک گربه سايبرتک تربيت‌شده و انواع و اقسام دستگاه‌هاي شنود را با خود حمل مي‌کرد اما به هر حال رفتار يک گربه را داشت و واکنش‌هاي طبيعي يک گربه را نشان مي‌داد. هر جايي دلش مي‌خواست مي‌رفت و به راحتي گم مي‌شد و به هنگام گرسنگي فقط از معده‌اش تبعيت مي‌کرد.


بيش از هر مساله ديگر همين احساس گرسنگي و رفتارهاي جنسي گربه فاکتورهاي مزاحم اين عمليات محسوب مي‌شد. ويکتور مارچتتي در يکي از برنامه‌هاي شبکه مستند بي‌بي‌سي در سال 1995 پرده از بسياري از جنبه‌هاي خشن و بي‌رحمانه اين طرح برداشت: «براي آن که متوجه احساس گرسنگي و هيجانات جنسي حيوان بشوند، سيم‌هايي تا مغز او کشيدند و به عبارتي بدنش را از درون سيم‌پيچي کردند.»


نصب ميکروفن‌ها و باتري‌ها و سيم‌کشي‌هاي مختلف با تمريناتي کسالت‌آور و آزمون‌هايي بي‌شمار همراه بود و صد البته هزينه مادي بالايي را نيز در بر داشت. در آن زمان براي طرح گربه جاسوس نزديک به 15 ميليون دلار آمريکا هزينه شد و اينک گربه جاسوس آماده اعزام به ماموريت بود.


گربه جاسوس همراه با يکي از مربيانش و به وسيله استيشن کوچکي که ظاهرا يک خودروي معمولي اما در واقع ماشيني مجهز به فرستنده‌ها و گيرنده‌هاي پيشرفته بود، به محل مورد نظر در نزديکي سفارت شوروي اعزام شد. قرار بود اين گربه به دو مامور سفارت که روي نيمکت پارک ساعت ناهار خود را مي‌گذراندند نزديک شده و صحبت‌هاي آنان را شنود کند. در دقايق اوليه همه چيز طبق نقشه پيش مي‌رفت. پيشي جاسوس خود را تميز کرد و سپس در جهت نقطه مورد نظر راه افتاد و از خيابان گذشت. اما ناگهان ترافيک سنگين واشنگتن و سروصداي حاصل از آن موجب وحشت حيوان شد. براي مدتي که به نظر طولاني مي‌رسيد مکث کرد و سپس در طول خيابان دويد اما چند لحظه بعد با يک تاکسي در حال حرکت برخورد کرده و جان داد.


مأموراني که در آن سوي خيابان ايستاده بودند به شدت وحشت کردند. مارچتتي بعدها تعريف کرد: «گربه مرده بود و آن مامورها هم در آن استيشن زانوي غم بغل کرده بودند.» افراد سيا البته با عجله جنازه گربه را از محل دور کردند تا مبادا دستگاه‌هاي نصب شده در بدن بي‌جان آن حيوان به دست ماموران شوروي بيافتد.


از سوي ديگر سال‌ها بعد يعني در سال 2013 بود که «رابرت والاک» رئيس سابق بخش علوم و فن‌آوري سيا نسخه‌اي به مراتب مهربانانه‌تر از داستان فوق را تعريف کرد. به ادعاي والاک پروژه پيشي جاسوس خيلي زود و پيش از آن که آن گربه به ماموريت اعزام شود پايان گرفته بود زيرا آنها نتوانسته بودند گربه مورد نظر را آموزش دهند. به گفته والاک از همين روز تمام دستگاه‌هاي نصب شده از بدن آن گربه خارج شد و حيوان زنده ماند.


آن چه اهميت دارد اين که هر اتفاقي که افتاده باشد به هر حال پروژه «گربه آتيک» شکست خورد. در سال 1967 اين پروژه گران‌قيمت رسما کنار گذاشته شد. در همان سال سازمان سيا پاداش چشمگيري به عوامل اين پروژه داد و آنها را در بخش‌هاي مختلف سازمان به کار گماشت. از سال 2001 بسياري از عکس‌ها و طرح‌هاي مربوط به اين پروژه از طريق وبسايت سازمان سيا در اختيار عموم قرار گرفت.


در گزارش مربوط به اين پروژه آمده است: «اين آزمايش نشان داد که تربيت و رام کردن گربه‌ها امري ممکن است. اين پروژه توانايي بالاي علمي متوليان آن را ثابت کرد.» البته نگارنده گزارش در ادامه آورده است: «در عين حال بايد توجه داشت که ما به دلايل امنيتي و زيست‌محيطي نمي‌توانيم براي عمليات‌هاي برون‌مرزي از اين روش‌ها استفاده کنيم و اين روش‌ها براي اهداف ما غير قابل اجراست.»


آزمايش پيشي جاسوس به اين ترتيب به پايان راه خود رسيد. شايد به دليل خروجي فاجعه‌بار اين پروژه باشد که سازمان سيا از ارائه جزئيات آن خودداري مي‌کند. به هر حال هرگز گزارشي مبني بر اين که سرويس‌هاي جاسوسي رقيب نيز از گربه‌ها براي جاسوسي استفاده کرده باشند منتشر نشده است. از قرار معلوم آن پيشي ملوس که هرگز به آموزش‌هاي در نظر گرفته شده تن نداد، نگران سرنوشت همنوعان خود بوده است! و به اين صورت از آن زمان گزارشي مبني بر استفاده از حيوانات براي مقاصد جنگي وجود ندارد.»










آيا ترس علت گرايش بشر به مذهب است؟




علامه جعفري در کتاب «توضيح و بررسي مصاحبه راسل-وايت» به اين جمله برتراند راسل که گفته ترس علت گرايش بشر به مذهب است، اينگونه پاسخ داده است: اگر ترس باعث مي‌شود که يک مشت عرب بدون امکانات، جهاني را مُسخّر کند و برادري و آزاديِ منطقيِ انديشه و عمل را در آن جهان رواج دهد؛ اگر ترس باعث مي‌شود که حتي خود آقاي راسل، تمدن و فرهنگِ آن انسان‌هاي ترسيده را ستايش ‌کند؛ اگر ترس باعث مي‌شود که فرمول جاودانيِ "من اصبح و لم يهتم بامور المسلمين فليس بمسلم" (هرکس که صبح کند و به امور جامعه‌ اسلامي اهميت ندهد مسلمان نيست) در قلب و مشاعر افراد جوامع متمرکز شود؛ اگر ترس باعث مي‌شود که حتي مغولِ آن دوران را به انسان‌شناسي وادار کند؛ اگر ترس باعث مي‌شود که در اسپانيا، در آن دوران که اروپا به اصطلاحِ آقاي راسل در تاريکي فرو رفته بود، کتابخانه‌اي بسازند که 600 هزار مجلد کتاب خطي داشته باشد؛ اگر ترس باعث مي‌شود که سلطان قلاوون در قاهره، بيمارستاني مي‌سازد که از بعضي جهات حتي امروز در هيچ‌يک از کشورهاي جهان نظيرش ديده نمي‌شود و هر بيماري پس از گذراندن دوران بيماري و نقاهت پولي از بيمارستان دريافت مي‌کرد تا قواي از دست رفته‌ي خود را تجديد کند؛ اگر ترس باعث مي‌شود که ارزش انسان با اين فرمول ادا شود که: " اگر کسي انساني را بدون عنوان قصاص يا فساد در زمين بکشد، مانند اين است که تمام اولاد آدم را کشته است." (سوره مائده/آيه 32) اگر ترس باعث مي‌شود که براي حقوق حيوان زنده، اگرچه قابل بهره‌برداري نبوده باشد موادي را تنظيم کند که حتي امروز هم که در نيمه‌ دوم قرن بيستم است چنين حقوقي وجود ندارد، زيرا براي نگاهداري همين حيوان، حاکم اسلامي در صورت امتناع مالک، توانايي فروش املاک و متاع خانه‌ي او را دارد؛ اگر ترس باعث شده است که در جامعه، فردي مانند علي‌بن‌ابيطالب (ع) و ابوذر غفاري و سلمان فارسي و مالک اشتر به وجود آمده‌اند. اگر ترس باعث اين مسائل شده است، اي کاش در تمامي دوران‌ها تمامي افراد انسان از همين پديده‌ي با برکتِ ترس بهره‌مند شوند و شجاع نباشند!


منبع: کتاب توضيح و بررسي مصاحبه راسل-وايت




اگر سعادت دو جهان را خواهانيد به اين توصيه ملا احمد نراقي عمل کنيد




اين ظاهر و روشن است که هر که خود را نتواند بشناسد به شناخت ديگري چون تواند رسيد؟ زيرا که هيچ چيز به تو نزديکتر از تو نيست، چون خود را نشناسي ديگري را چون شناسي؟ اگر سعادت دو جهان را خواهانيد به اين توصيه ملا احمد نراقي عمل کنيد به گزارش جي پلاس، ملا احمد نراقي در کتاب معراج السعاده در باب شناخت نفس چنين آورده است: بدان که کليد سعادت دو جهاني ، شناختن نفس خويشتن است، زيرا که شناختن آدمي خويش را اعانت بر شناختن آفريدگار خود مي نمايد. چنان که حق تعالي مي فرمايد: "سَنُريهِم آياتِنا فِي الافاقِ وَ فِي اَنفُسِهِم حَتّي يَتَبَيَّنَ لَهُم انَّهُ الحَقُّ " (1) يعني" زود باشد که بنماييم به ايشان آثار قدرت کامله خود را در عالم و در نفس هاي ايشان، تا معلوم شود ايشان را که اوست پروردگار حق ثابت ". و از حضرت رسول (صلي اللّه عليه و آله وسلم ) منقول است که " مَن عَرَفَ نَفسَه فَقَد عَرَفَ رَبَّه"(2) يعني " هرکه بشناسد نفس خود را، پس به تحقيق که بشناسد پروردگار خود را ". و خود اين ظاهر و روشن است که هر که خود را نتواند بشناسد به شناخت ديگري چون تواند رسيد زيرا که هيچ چيز به تو نزديکتر از تو نيست، چون خود را نشناسي ديگري را چون شناسي؟ تو که در علم خود زبون(3) باشي عارف کردگار چون باشي؟ و نيز شناختن خود، موجب شوق به تحصيل کمالات و تهذيب اخلاق و باعث سعي در دفع رذايل(4) مي گردد زيرا که آدمي بعد از آنکه حقيقت خود را شناخت و دانست که حقيقت او جوهري است از عالم ملکوت که به اين عالم جسماني آمده باشد که به اين فکر افتد که چنين جوهري شريف را عبث و بي فايده به اين عالم نفرستادند و اين گوهر قيمتي را به بازيچه در صندوقچه بدن ننهاده اند و بدين سبب درصدد تحصيل فوايد تعلق نفس به بدن بر مي آيد و خود را به تدريج به سرمنزل شريفي که بايد مي رساند. و گاه است که گويي من خود را شناخته ام و به حقيقت خود رسيده ام. زنهار، زنهار که اين نيست مگر از بي خبري و بي خردي.


1. فصلت/53.


2. بحارالانوار؛ ج 2، ص 32، ح 23.


3. عاجز، ناتوان.


4. جمع رذيله و به معني فرومايگي، پستي و ضد فضيلت است. منبع: کتاب معراج السعاده؛ ص 17-18





حاج آقا دولابي از سير عرفاني خود مي گويد همه عناياتي که به من شد، از برکات امام حسين عليه السلام بود. از راه ساير ائمه(ع) هم مي توان به مقصد رسيد، ولي راه امام حسين عليه السلام خيلي سريع انسان را به نتيجه مي‌رساند. چون کشتي امام حسين عليه السلام در آسمان‌هاي غيب خيلي سريع راه مي‌رود. حاج آقا دولابي از سير عرفاني خود مي گويد به گزارش جي پلاس، حاج محمد اسماعيل دولابي در 1282 هجري شمسي در يک خانواده مذهبي در جنوب تهران متولد شد و در تاريخ هشتم بهمن 1381 مطابق با 25 ذيقعده 1423 (روز دحو الارض) وفات يافت و پيکر پاکش در حرم مطهر حضرت معصومه سلام الله عليها در قم به خاک سپرده شد. آن عارف بزرگ در اشاره اجمالي به سرگذشت سير عرفاني خويش چنين مي‌فرمود: ـ در ايام جواني همراه پدرم به نجف اشرف مشرف شده بودم. در آن زمان به شدت تشنه علوم و معارف ديني بوده و با تمام وجود خواستار اين بودم که در نجف بمانم و در حوزه تحصيل کنم؛ ولي پدرم که مسن بود و جز من پسر ديگري که بتواند در کارها به او کمک کند نداشت، با ماندنم در نجف موافق نبود. ـ در حرم اميرالمؤمنين عليه السلام به حضرت التماس مي‌کردم ترتيبي دهند که در نجف بمانم و درس بخوانم و آن قدر سينه‌ام را به ضريح حضرت فشار مي‌دادم و مي‌ماليدم که موهاي سينه‌ام کنده و تمام سينه‌ام زخم شده بود. حالم به گونه‌اي بود که احتمال نمي‌دادم به ايران برگردم. به خود مي‌گفتم يا در نجف مي‌مانم و مشغول تحصيل مي‌شوم يا اگر مجبور به بازگشت شوم همين‌جا جان مي‌دهم و مي‌ميرم. ـ با علماي نجف هم که مشکلم را در ميان گذاشتم تا مجوزي براي ماندن در نجف از آنها بگيرم به من گفتند که وظيفه تو اين است که رضايت پدرت را تامين کني و براي کمک به او به ايران بازگردي. در نتيجه نه التماس‌هايم به حضرت امير عليه السلام کاري از پيش برد و نه متوسل شدنم به علما مرا به خواسته‌ام رساند. تا اينکه با همان حال ملتهب همراه پدرم به کربلا مشرف شديم. ـ در حرم حضرت اباعبدالله عليه السلام در بالاسر ضريحِ حضرت همه چيز حل شد و هرچه را مي‌خواستم به من عنايت کردند، به طوري که هنگام مراجعت حتي جلوتر از پدرم بدون هرگونه ناراحتي به راه افتادم و به ايران بازگشتم. ـ در ايران اولين کساني که براي ديدن من به عنوان زائر عتبات، به منزل ما آمدند، دو نفر آقا سيد بودند. آنها را به اتاق راهنمايي کردم و خودم براي آوردن وسايل پذيرايي رفتم. وقتي داشتم به اتاق برمي‌گشتم، جلوي درِ اتاق پرده‌ها کنار رفت و حالت مکاشفه‌اي به من دست داد و درحالي‌که سفره دستم بود، حدود بيست دقيقه در جاي خود ثابت ماندم. ديدم بالاي سر ضريح امام حسين عليه السلام هستم و به من حالي کردند که آنچه را مي‌خواستي، از حالا به بعد تحويل بگير. ـ آن دو آقا سيد هم با يکديگر صحبت مي‌کردند و مي‌گفتند او درحال خلسه است. از همان‌جا شروع شد؛ آن اتاق شد بالاي سر ضريح حضرت و تا سي سال عزاخانه اباعبدالله عليه السلام بود و اشخاصي که به آنجا مي‌آمدند، بي‌آنکه لازم باشد کسي ذکر مصيبت بکند، مي‌گريستند. ـ در اثر عنايات حضرت اباعبدالله عليه السلام کار به گونه‌اي بود که خيلي از بزرگان مثل مرحوم حاج ملاّ آقاجان زنجاني، مرحوم آيت الله شيخ محمدتقي بافقي و مرحوم آيت الله شاه‌آبادي، بدون اينکه من به دنبال آنها بروم و از آنها التماس و درخواست کنم، با علاقه خودشان به آنجا مي‌آمدند. ـ بعد از آن مکاشفه به ترتيب به چهار نفر برخوردم که مرا دست به دست به يکديگر تحويل دادند. اولين فرد آيت ‌الله سيد محمد شريف شيرازي بود. همراه او بودم تا اين که مرحوم شد. وقتي جنازه او را به حضرت عبدالعظيم(س) برديم، آيت ‌الله شيخ محمدتقي بافقي آمد و بر او نماز خواند. من که ديدم شيخ هم بر عزيزم نماز خواند و هم از مرحوم شيرازي قشنگ‌تر است، جذب او شدم؛ به گونه‌اي که حتي همراه جنازه به قم نرفتم. ـ خانه شيخ را پيدا کردم و از آن پس با شيخ محمدتقي بافقي مرتبط بودم تا اينکه او هم مرا تحويل آيت الله شيخ غلامعلي قمي ـ ملقّب به تنوماسي ـ داد. من هم که او را قشنگ‌تر ديدم، از آن پس همراه وي بودم. ـ در همين ايام با آيت الله شاه‌آبادي هم آشنا و دوست شدم و با وي نيز ارتباط داشتم. تا اينکه بالأخره به نفر چهارم [آيت الله شيخ محمد جواد انصاري همداني] برخوردم که شخص و طريق بود. ـ او با سايرين متفاوت بود. چنين کسي از پوسته بشري خارج شده و آزاد است و هر ساعتي در جايي از عالم است. او در وادي توحيد به سر مي‌برد؛ يک استوانه نور است که از عرش تا طبقات زمين امتداد دارد و نور همه اهل بيت عليهم السلام در آن ميله نور قابل وصول است. ـ اوّل، اهل عبادت، مسجد رفتن، محراب ساختن و امام جماعت بردن بودم. بعد اهل توسل به اهل بيت عليهم السلام و گريه و عزاداري و اقامه مجالس ذکر اهل بيت عليهم السلام شدم. تا اينکه در پايان به شخص برخوردم و به او دل دادم و از وادي توحيد سر در آوردم. ـ خداوند لطف فرمود و در هر يک از اين کلاسها افراد برجسته و ممتاز آن کلاس را به من نشان داد، ولي کاري کرد که هيچ جا متوقف نشدم، بلکه تماشا کردم و بهره بردم و عبور کردم تا اينکه به وادي توحيد رسيدم. ـ در طول اين دوران هميشه يکه‌شناس بودم و به هر کس که دل مي‌دادم، خودم و زندگي و خانواده ام را قربان او مي‌کردم تا اينکه خود او مرا به بعدي تحويل مي‌داد و من که وي را بالاتر از قبلي مي‌ديدم، از آن پس دور او مي‌گشتم. ـ به هر تقدير، همه عناياتي که به من شد، از برکات امام حسين عليه السلام بود. از راه ساير ائمه(ع) هم مي توان به مقصد رسيد، ولي راه امام حسين عليه السلام خيلي سريع انسان را به نتيجه مي‌رساند. چون کشتي امام حسين عليه السلام در آسمان‌هاي غيب خيلي سريع راه مي‌رود. هر کس در سير معنوي خود حرکتش را از آن حضرت آغاز کند، خيلي زود به مقصد مي رسد. حاج ميرزا محمد اسماعيل دولابي به منظور تربيت و ارشاد تشنگان زلال معرفت، قريب چهل سال در تهران جلسات هفتگي متعدد را اداره کرد که در آنها مردم از قشرهاي گوناگون، فارغ از هر گونه تفاوت‌هاي خلقي، با يگانگي و صفا در کنار هم نشسته و از زلال معارف ولايي و توحيدي که از عالم غيب به واسطه وجود ايشان به سوي طالبان حقيقت و معني جاري مي‌شد سيراب مي‌شدند.




منبع: کانال طوباي محب




 


نامه‌ تکان دهنده يک دختر 9 ساله به رزمندگان اسلام + عکس




مردم ايران همواره بر اساس آموزه‌هاي ديني و سنت‌هاي ملي در مواقع سختي ايثار و از خودگذشتگي خود را نشان دادند. اوج اين همبستگي اجتماعي و وفاق ملي را در دوران دفاع مقدس مي‌توان مشاهده کرد.


يکي از اين اسناد که در آرشيو مرکز اسناد انقلاب اسلامي موجود است؛ نامه‌ دختر بچه 9 ساله‌اي است که در 1362/11/8 نگاشته شده و همراه با نان خشک و بادام به دست رزمندگان اسلام رسيده که متن آن در ادامه است:


با سلام به امام زمان عليه‌السلام، درود بر امام خميني


سلام به رزمندگان اسلام


اسم من زهرا مي‌باشد اين هديه را که نان خشک و بادام است براي شما فرستادم. پدرم مي‌خواست جبهه بيايد ولي او با موتور زير ماشين رفت و کشته شد. من 9 سال دارم و نصف روز مدرسه و نصف ديگر را قالي‌بافي مي‌روم. مادرم کار مي‌کند. ما 5 نفر هستيم. پدرم مرد و بايد کار کنيم و من 92 روز کار کردم تا براي شما رزمندگان توانستم نان بفرستم.


از خدا مي‌خواهم که اين هديه را از يک يتيم قبول کنيد و پس ندهيد و مرا کربلاء ببريد. آخر من و مادرم خيلي روزه مي‌گيريم تا خرجي داشته باشيم. مادرم، خودم ، احمد و بتول و تقي برادر کوچکم سلام مي‌رسانيم خدا نگهدار شما پاسداران اسلام باشد.


منيع:  جماران





تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

راک شرقی تولید کننده و فروشگاه انواع سایبان برقی دانشجویان مشاور املاک سامون ویلا مازندران آپارتمان زمین کشاورزی ملودی گرافیک مدرسه شاد نوشته هاي يک بيگانه مرکز خرید دام زنده در تهران دانلود فیلم و انیمه