يک روز مغرب بود، من رفتم منزل برادرمان آقاي حاج محمد جواد حجتي کرماني که ايشان هم آن‌جا تبعيد بودند و ما هر دو با هم بوديم، غروب رفتيم منزل ايشان که نماز بخوانيم، من ديدم که آقاي صدوقي با چند نفر از علماي محترم يزد از جمله آقاي راشد يزدي - که در اين جريانات تشييع ايشان سخنان بسيار جالبي ايراد کرده بودند، من از تلويزيون و راديو شنيدم - ايستادند به نماز، ما هم نماز را با آنها خوانديم.

بعد از نماز جويا شديم، معلوم شد بله، ايشان با وجود سن زياد و وضعيت اختناق‌آميزي که آن وقت داشت، راه افتادند از يزد که همه‌ي تبعيديها را ديدن کنند. از جمله ايرانشهر آمده بودند و شما ميدانيد راه ايرانشهر راه دشواري بود و زندگي در ايرانشهر هم براي کسي مثل ايشان ولو يک شب، دو شب مشکل بود. ايشان آمدند آن‌جا يک شبي، دو شبي ماندند و بعد رفتند چابهار آن‌جا هم يکي، دو تا تبعيدي بودند از آنها هم ديدن کردند، مجددا برگشتند ايرانشهر و باز ماندند، يک روز، دو روزي، ايرانشهر بودند. از آن‌جا دوستي ما با ايشان صميمانه شد.

بعد که رفتند يزد، مرتب با من تبادل پيام ميکردند، نامه مينوشتند، يزديهايي که ميآمدند آن جا، به خصوص بعد از آني که آقاي راشد - برادرمان که الان ذکر خيرشان را کردم - ايشان بعد از چندي خود آقاي راشد به ايرانشهر تبعيد شد؛ يعني بعد از همان سفري که ايشان ديدن ما آمده بودند، فکر ميکنم بعد از مثلا بيست روزش سر قضاياي يزد که در فروردين اتفاق افتاد و آن‌جا کشتار شد و اينها، سخنران آن جلسه‌ي مهم يزد که منجر به حوادث بزرگي شد، آقاي راشد يزدي بود؛ آقاي حاج محمد کاظم راشد يزدي.

 لذا ايشان را گرفتند تبعيد کردند يزد. بعد از تبعيد ايشان از يزد، يزديها زياد رفت و آمد ميکردند در ايرانشهر که ما بوديم و مرتب از طرف آقاي صدوقي پيام و نامه، پيام شفاهي بود و من هم پاسخ ميدادم. من آقاي صدوقي را يک شخصيتي يافتم که در بين روحانيون انصافا کم‌نظير بود. اولا مرد فاضل درس‌خوانده زحمت کشيده‌اي بود، ملا بود، مرد با تقوا و دين و واقعا دين‌داري بود. مرد بسيار شجاعي بود، حالا شجاعت ايشان را شما توي اين جبهه‌ها ديديد ديگر. ايشان توي جبهه‌ها همه جا رفت و بيمي از اين‌که حالا چه خواهد شد نکرد. در جبهه‌هاي غرب ايشان بود، از سال گذشته، آن وقتي که من خودم توي جبهه‌ها بودم، آقاي صدوقي را ديدم که راه افتاده بود گيلانغرب، سر پل ذهاب، نميدانم بيجار، مريوان، پاوه، مرتب تو اين جبهه‌ها ايشان ميگشت.

بعد هم جبهه‌هاي جنوب و در قرارگاه کربلا و ديگر اين را همه ديگر ديدند و معلوم است. غير از اين من شجاعت ايشان را از دوران اختناق به ياد دارم. ايشان در آن دوران تهديد شده بودند که به قتل خواهند رسيد به وسيله‌ي چماق به دست‌هاي دستگاه، به خاطر اين‌که ايشان اداره‌کننده و رهبر همه‌ي حرکت‌ها در يزد بود؛ يعني يک رهبري دقيق و واقعي ميکرد. درعين‌حال ايشان ساعت ده شب که ميشد راه ميافتادند - که خبرش را به ما در ايرانشهر ميدادند - هر شب ساعت ده ايشان يک مقداري قدم ميزدند توي خيابان، خيابانهاي خلوت و بيتردد يزد، ساعت ده شب با اين‌که تهديد هم شده بودند که کشته ميشوند، ايشان از اين تهديد نميهراسيدند.

شجاعت ايشان اين بود. انسان فعال پرکاري بود. تمام عمر آقاي صدوقي به فعاليت و تلاش گذشت. اگر شما بدانيد که ايشان چقدر تلاش آبادي و عمران و رسيدگي به زله و رسيدگي به سيل و رسيدگي به جنگ‌زده و اينها داشته، واقعا حيرت‌آور است. در ايرانشهر که ما بوديم - باز برگشتيم به خاطرات آن دوران -  ايرانشهر سيل آمد، و ما که آن‌جا تبعيد بوديم، يک گروه امداد درست کرديم. بيشترين و اولين و سريع‌ترين کمک از سوي آقاي صدوقي بود که تا آخر هم ادامه داد. يعني اگر ما مثلا ميخواستيم آن دوره‌ي امداد را که مثلا حدود 40 روز، 50 روز طول کشيد، اگر ميخواستيم شش ماه هم امداد برسانيم به مردم آن جا، آقاي صدوقي مرتب به ما کمک ميکرد، پول و وسائل براي ما ميفرستاد.

يک فرد عجيبي بود در فعاليت و در کارهاي خير. ايشان ميدانيد در اين سفر کربلا، اين قرارگاه کربلا ايشان بيمار بود؛ يعني از بيمارستان تازه خارج شده بودند، چشمشان را هم عمل کرده بودند، بيماري قلب هم داشتند، ده، بيست روز بيمارستان زير نظر دکتر بودند. وقتي آمدند بيرون، به من گفتند من ميخواهم بروم جبهه، من ازشان خواهش کردم که جبهه نروند. گفتم شما برويد يک قدري استراحت بکنيد. بعد که ديدم اصرار دارند بروند، گفتم پس جنوب نرويد، جنوب گرم است. ماه ارديبهشت جنوب گرم است. گفتم برويد غرب، غرب آن‌جا هوايش بهتر است. ايشان گفت حالا ببينيم. بعد نگو که فرماندهان نظامي به ايشان مثلا درخواست کرده بودند که بياييد، ايشان هم بدون اين‌که اهميتي به گرمي هوا بدهد، چشم عمل کرده‌ي ناراحت، رفته بودند، يک فرد عجيبي بود.

 نکته‌ي باز دقيق و مهمي که در زندگي ايشان ديدم، در يزد آقاي صدوقي يک امام‌جمعه فقط نبود. به معناي واقعي کلمه ايشان نماينده‌ي امام بود يعني براي مردم يزد رهبر و امام بود . دقيقا رهبري ميکرد مردم را. من سال 57 بعد از آني که از تبعيد آمديم، من از طريق يزد آمدم که يک سري به آقاي صدوقي بزنم و از آن‌جا بيايم به طرف مشهد، يزد که رسيدم، اصلا اوضاع يزد را يک جور ديگر ديدم.

ديدم اين‌جا يک کشور ديگري است. کشوري است که حاکم و فرمانروايش آقاي صدوقي است و تمام امور مردم را اداره ميکند ايشان. البته آن‌جا شهرباني و استانداري و فرمانداري و طاغوتي بود ها! همه بودند هنوز، اما وجود آنها در جنب وجود آقاي صدوقي يک وجود بيمعنياي بود اصلا. آنها کاري نداشتند. شهر به دست آقاي صدوقي ميگشت، و آن‌جا من ديدم رهبري يعني اين. مفهوم رهبري را در عمل من مجسم ديدم. ديدم تمام امور مردم به ايشان ارجاع ميشود و ايشان در هر مسأله‌اي يک نظر و رأي قاطعي که مردم را روشن کند ابراز ميکند.

هيچ چيزي به ترديد و نميدانم و سکوت و اينها برگزار نميشود. يک خصوصيت رهبري در ايشان بود. به‌هرحال شخصيت عزيزي بود، مرد باصفايي بود، مرد شيرين و خوش محضري بود. مجلس ايشان، مجلس بسيار شيرين و لذت‌بخشي بود که انسان سير نميشد. مرد بسيار خوش‌حافظه و پر معلوماتي بود که اطلاعات زيادي در ذهنش داشت. به‌هرحال شخصيت عزيزي بود.

خدا لعنت کند ايادي امريکايي منافقين را که اين شخصيت عزيز را از مردم ايران گرفتند. البته همان‌طور هم که بارها گفتيم، ما از اين ضايعه‌ها احساس خسارت نميکنيم. ضايعه است ديگر، در اين‌که ضايعه است هيچ شکي نيست. واقعا مصداق کامل اين حديث رسول‌الله صليالله‌عليه‌وآله که فرمود: «اذا مات العالم ثلم في الاسلام ثلمة لاسيدها شيء» وقتي که عالمي،انديشمندي از دنيا ميرود، يک شکافي، رخنه‌اي در اسلام بوجود مي‌آيد که هيچ‌چيز آن را پر نميکند. در واقع ايشان از دست رفتنش يک ضايعه بود، يک رخنه بود در دين اما با توجه به آنچه که خود آن بزرگوار با اين شهادت، با اين کشته شدن به دست آورد و با آنچه که ملت اسلام و انقلاب و روند انقلاب بدست آورد، از اين ضايعه احساس خسارت نميکند. رحمت خدا بر ايشان.